خلاصه‌ی تحلیلی‌ـ‌داستانی رمان «ملکوت» اثر بهرام صادقی

کابوس در شب بی‌پایان

۱. آغاز در سکوت، فرو رفتن در اضطراب

رمان با ورود پزشک به خانه‌ی شکوفسکی در نیمه‌شب آغاز می‌شود. ظاهراً ماجرا ساده است: مردی ناگهان ادعای «جن‌زدگی» دارد. اما فضای خانه و لحن مکالمات از همان ابتدا خبر از چیزهایی فراتر می‌دهد. هیچ‌چیز در جای خودش نیست؛ همه‌چیز سرد، بی‌روح، و اندکی لرزان است. شکوفسکی بی‌قرار است و دیگران در مرز سکوت و ترس. خواننده از همان ابتدا حس می‌کند وارد رؤیایی بی‌پایان شده است. رؤیایی که مرز خواب و بیداری را می‌بلعد.


۲. شکوفسکی؛ نماد انسان مدرن

شکوفسکی مردی‌ست با گذشته‌ای گنگ و روحی پاره‌پاره. او نه مجنون کامل است، نه عاقل به تمام معنا. گویی به جایی رسیده که نه می‌تواند در زندگی بماند، نه می‌تواند از آن عبور کند. تمام هستی‌اش بر لبه‌ی توهم و واقعیت راه می‌رود. ادعای «جن»‌ او، استعاره‌ای‌ست از انشقاق درونی انسان امروزی. مردی که دیگر نمی‌داند کنترل بدنش در دست اوست یا نیرویی ناپیدا. در واقع، ملکوت همان سرزمین گم‌شده‌ی کنترل و معناست.


۳. دکتر؛ راوی عقل در اقلیم جنون

پزشک راوی، نماد عقل و منطق مدرن است که ناگهان با جهانی بی‌منطق روبه‌رو می‌شود. او با ذهنی علمی وارد خانه می‌شود اما کم‌کم خودش دچار شک و ترس می‌گردد. تلاشش برای تحلیل وقایع ناکام می‌ماند. در برابر توهم، منطق بی‌سلاح است. حتی خواننده هم با او همراه می‌شود و دچار تردید می‌گردد. آیا این‌ها واقعاً اتفاق افتاده‌اند؟ یا همگی گرفتار مالیخولیا شده‌ایم؟ دکتر، همان عقل بی‌پناه دوران مدرن است.


۴. مرگ؛ حضوری زنده و آرام

در «ملکوت»، مرگ یک حادثه نیست؛ یک شخصیت است. حضوری مداوم، آرام و بی‌صدا دارد. شکوفسکی «مرگ خودخواسته» را در دل دارد و دیگران نیز با این وسوسه مواجه می‌شوند. بهرام صادقی با ظرافت، مرگ را به‌مثابه رهایی و در عین حال ترسناکی بی‌پایان به تصویر می‌کشد. نه هیولاست، نه دوست؛ مرگ، سایه‌ای‌ست که مدام با ماست. در این اثر، مرگ تنها نقطه‌ی واقعیت است؛ بقیه‌اش، یا توهم است یا کابوس.


۵. زبان؛ رئالیسم جادویی ایرانی

نثر صادقی آمیزه‌ای‌ست از گزارش پزشکی، روایت کابوس‌وار، و رگه‌هایی از طنز تلخ. زبان او خشک و روشن است اما چیزی در زیر آن می‌جوشد. هیچ‌چیز مستقیماً گفته نمی‌شود، اما همه‌چیز حس می‌شود. خواننده باید خودش حدس بزند، خودش کشف کند. در این نثر، کلمات مثل تیغ‌اند: ظریف اما برنده. زبان صادقی، زبان بی‌اعتمادی به زبان است. خواننده نمی‌تواند به هیچ واژه‌ای تکیه کند. همان‌طور که شخصیت‌ها، به هیچ‌چیز تکیه ندارند.


۶. ملکوت؛ سرزمین ذهن و مرز عدم

ملکوت، نامی‌ست برای سرزمینی که دیده نمی‌شود، اما ذهن را تسخیر می‌کند. این سرزمین نه آسمانی‌ست نه جهنمی؛ مکانی‌ست میان رؤیا، مرگ، و دیوانگی. صادقی با این نام، دنیایی را می‌سازد که هر خواننده‌ای باید خودش آن را کامل کند. پایان رمان هم به‌مانند آغاز، قطعی نیست. ما نمی‌دانیم واقعاً چه شد. اما این بلاتکلیفی، عین تجربه‌ی مدرن از زندگی‌ست: ما فقط می‌دانیم که چیزی گم شده... شاید خودمان.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد