اسطورهای از درون تنهایی
۱. چشم گشودن در تبعید نخستین
یکلیا در تبعید زاده میشود، فرزند سرزمینی که همواره در محاق است. او از همان ابتدا با تنهایی خو میگیرد؛ تنهاییای که نه ضعف، بلکه سرنوشت است. در میان مردمی که زیر ستماند و پیوسته در پی رهایی، یکلیا صدایی متفاوت دارد. کودکیاش در سکوت و بیم شکل میگیرد؛ شبیه پیامبری که هنوز ندای درونش را نمیشناسد. نگاه او به جهان، همیشه یکقدم آنسوتر است. از همان آغاز، نشانهها با او سخن میگویند. اما هیچکس جز او نمیشنود.
۲. جستوجوی چهرهی ناپیدا
در میان طوفان خرافه و ایمان، یکلیا در پی حقیقتیست بیچهره. او نه پیامبری کلاسیک است و نه یک بیخدا؛ بلکه انسانیست که با اضطراب مقدس، به دنبال معناست. او میپرسد، نه به نیت تردید، بلکه برای آنکه بفهمد چگونه میشود ایمان آورد و باز تنها نماند. خدا در جهان او غایب نیست، اما حضورش همیشه در پردهای از سکوت است. یکلیا بیشتر به ابراهیم شباهت دارد تا موسی؛ پرسشگر، نه قهرمان.
۳. عشق در ویرانههای ایمان
عشق، تنها آتش در زمستان روح اوست. یکلیا عاشق میشود، اما این عشق، نه گریز از تنهایی، بلکه مواجههای دوباره با آن است. او درمییابد که حتی در عشق، تنهایی از میان نمیرود؛ بلکه ژرفتر میشود. رابطهی او با زن محبوبش، نه آرامش، بلکه آینهایست از اضطراب وجودیاش. عشق نیز، همچون خدا، در نهایت درکناپذیر است. پس انسان، تنها با خود میماند؛ و شاید با سایهای از دیگری.
۴. زخم سخن گفتن با آسمان
یکلیا با خدا سخن میگوید؛ نه در عبادت، بلکه در جدل. او چون ایوب، از رنج میپرسد. از اینکه چرا بیگناهی، بیپاسخ رنج میبرد؟ جهان او جهانیست بیمعجزه، بیپیام، بیصدای مستقیم. خدا اگر هست، از پس سکوت با انسان بازی میکند. یکلیا خشمگین است، اما نه بیایمان. او رنج میکشد، اما انکار نمیکند. و این رنج، عمیقتر از هر برکت است. او باید سکوت خدا را تاب بیاورد.
۵. عبور از قهرمان تا شکستخورده
با گذشت زمان، یکلیا به پیامبری ناکام بدل میشود؛ انسانی که دیگر حتی ایمانش هم زخمیست. مردم به او پشت میکنند. دوستانش از کنارش میروند. و او درمییابد که حقیقت، لزوماً راهی به سوی پیروزی نیست. پیامبر حقیقی، شاید کسیست که شکست میخورد، اما خود را گم نمیکند. یکلیا شکست را میپذیرد، چون آنرا بخشی از وجود انسان میبیند. او نه فاتح است، نه مغلوب؛ فقط صادق است.
۶. تنهایی بهسان سرنوشت نهایی
در پایان، یکلیا تنها میماند. اما این تنهایی، نه محکومیتیست، نه شکستی؛ بلکه جوهرهی هستی اوست. او میپذیرد که انسان در بنیاد، تنهاست. و شاید خدا نیز تنهاست. میان این دو تنهایی، پلی از سکوت برقرار است. مرگ برای او نه پایان، بلکه بازگشت به خویشتن است. رمان مدرسی، نه روایت پیامبریست، نه نقد ایمان؛ بلکه بازتابیست از آن پرسش ابدی: "چگونه تنها بودن را تاب آوریم؟"