«زنده‌باد آزادی» از فرانتس کافکا


 روایت تلخ یک آزادی ناممکن

  صبحی که با عصیان آغاز شد

پسری نوجوان ناگهان تصمیم به شورش می‌گیرد؛ شورشی بی‌دلیل، بی‌هدف، اما تمام‌قد. دیگر حاضر نیست فرمان ببرد، نمی‌خواهد مدرسه برود، و دلش از "نظم" پر است. او فقط می‌خواهد فریاد بزند: «زنده‌باد آزادی». اما این فریاد در خانه‌ای خفه با دیوارهای سرد، پژواکی جز سکوت ندارد. کافکا بی‌آنکه مکان یا زمان خاصی تعیین کند، ما را به جهان رنج‌دیده نوجوانی می‌برد که "آزادی" را می‌طلبد. نوجوان، با بی‌اعتمادی به هر اقتداری، همچون شخصیت‌های اصلی دیگر آثار کافکا، غریبه‌ای‌ست در خانه‌اش. این تصمیم او آغاز زوال است، نه نجات.


 پدر، تجسم قدرت نامرئی

پدرِ پسر نه با خشونت فیزیکی، بلکه با تهدیدی خاموش، با نگاهی سنگین، حکم می‌راند. او هم نماد نظم خانوادگی‌ست، هم نماینده‌ای از قدرت حاکم، که هیچ فرصتی برای گفت‌وگو باقی نمی‌گذارد. پسر احساس می‌کند که آزادی‌اش له شده، اما دشمنش را نمی‌تواند لمس کند. کافکا با کمترین واژه‌ها، ترس را به تصویر می‌کشد؛ ترسی که بی‌چهره است، ولی همه‌جا حضور دارد. پدر، اگرچه همیشه در سایه است، ولی حضورش در ذهن پسر، گسترده‌تر از همه است. سرکشیِ نوجوان، به مرور به سکوت و یأس می‌انجامد. این تضاد بین خواستن و ناتوانی، ستون اصلی اثر است.


 جهان بیرون، ادامه‌ی زندان درونی

پسر از خانه می‌گریزد، اما شهر هم پناهگاه نیست. بی‌سرپناه، بی‌هدف، با جیب‌هایی خالی، در خیابان‌ها پرسه می‌زند. نه کسی صدایش را می‌شنود، نه کسی آزادی را با او تقسیم می‌کند. او با کسانی برخورد می‌کند که مثل او گم‌گشته‌اند؛ اما هیچ‌کس چیزی برایش ندارد جز بی‌تفاوتی. شهر همچون آینه‌ای سرد، رویای آزادی را به سخره می‌گیرد. هیچ فرصتی برای بازآفرینی نیست، تنها سقوط در تنهایی. اینجا، کافکا پوچی مطلق را ترسیم می‌کند؛ جایی که «آزادی» حتی تصور هم نمی‌تواند شود.


 پلیس، چهره‌ی دیگر اقتدار پدرانه

وقتی پسر دستگیر می‌شود، با پلیس روبه‌رو می‌گردد؛ پلیسی نه خشن، بلکه منضبط، خونسرد و بوروکرات. بازداشت، نه به‌خاطر جنایت، بلکه به‌خاطر بی‌جای بودن اوست. او نه جرمی مرتکب شده، نه قانون‌شکنی‌ای کرده، ولی بودنش کافی‌ست برای سرکوب. پلیس، آینه‌ای از قدرت بی‌منطق جامعه است؛ چهره‌ی عمومی همان پدری که در خانه بود. بازداشتگاه، جایی برای توبه نیست؛ جایی‌ست برای فراموش شدن. او اینک دیگر حتی آزادی را هم فریاد نمی‌زند، بلکه فقط می‌پذیرد. تسلیم، سرنوشت نهایی‌ست.


  شعار، توهمی دل‌فریب

«زنده‌باد آزادی» تنها شعاری‌ست که پسر می‌فهمد، ولی معنایش را نمی‌داند. در پایان، دیگر خودِ شعار نیز برایش پوچ می‌شود. آزادی برای او نه یک حق، بلکه افسانه‌ای‌ست که در کودکی شنیده. کافکا به طرز بی‌رحمانه‌ای نشان می‌دهد که رؤیای آزادی، پیش از آنکه محقق شود، از معنا تهی می‌شود. جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، هیچ مجالی برای تعریف آزادی نمی‌گذارد. پسر، حتی وقتی آزاد است، زندانی‌ست در ذهن، در ساختار، در واژگان. زبان هم دیگر نمی‌تواند نجات‌بخش باشد.


  سرنوشت محتوم: فراموشی و سکوت

داستان، با صدایی خاموش تمام می‌شود؛ گویی پسر محو می‌گردد. نه قهرمانی در کار است، نه مبارزه‌ای واقعی. کافکا حقیقتی تلخ را پیش‌روی مخاطب می‌گذارد: در دنیای او، شورش‌ها خاموش می‌شوند پیش از آنکه شنیده شوند. پسر، حالا فقط نامی‌ست، یادگاری محو از خواستی که هیچ‌گاه امکان تحقق نداشت. او نه می‌میرد، نه نجات می‌یابد؛ فقط محو می‌شود. و این، بی‌صدا بودن و نادیده ماندن، فجیع‌ترین شکل شکست است. داستانی که با فریاد آغاز شد، با سکوتی ابدی تمام می‌شود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد