شهر، انسان، ایمان
تهران؛ شهری در حال بلعیدن انسان
رهش روایت فروپاشی رابطهایست که در هیاهوی توسعهی افسارگسیختهی تهران، بیصدا در هم میشکند. معمار جوانی که روزی عاشقانه شهر را ساخت، حالا در تماشای تخریب ارزشها، خودش هم میریزد. شهر دیگر خانه نیست؛ هیولاییست آهنین که هویتها را میبلعد. آپارتمانها روی دلدادگیها قد میکشند.
تهران بدل میشود به شخصیت سوم داستان؛ شهری که انسان را نمیفهمد.
رهش و ماندن یا رفتن
رهش همسر معمار است؛ زنی اهل فرهنگ، اهل اندیشه، دلدادهی وطن و درگیر مهاجرت. او نماد کشمکش هزاران ایرانیست: بمانند یا بروند؟ در برابر فقر فرهنگی و اقتصادی بایستند یا تسلیم شوند؟ رهش امید دارد، اما خسته است. روحش میان ماندن و رفتن پاره میشود.
زن، در این داستان، صدای اعتراض خاموش است.
عشق در حاشیه توسعه
عشق، در این رمان، بهجای آنکه اوج بگیرد، ذرهذره فرو میریزد. معمار عاشق، تبدیل به شوهر بیحوصلهای میشود که میان پروژههای شهری و جلسات شورای شهر گم شده. رهش نیز از فهمیدنِ این بیگانگی فرار نمیکند؛ آن را میبلعد، تا جایی که خالی میشود.
عشق، همانقدر که بهانهای برای ساختن است، در «رهش» تبدیل به قربانی میشود.
نقدی به توسعه بدون معنا
رمان، در لایهای عمیقتر، نقدیست به پروژههای شهرسازی مدرن که انسان را از اولویت انداختهاند. تهرانِ برجها، تهرانِ تونلها، تهرانِ بدون درخت، جای تهرانِ قصهها و کوچهها را گرفته. رضا امیرخانی شهر را استعارهای از روح انسان معاصر میبیند.
معمار، وقتی میفهمد ساختمانهایش بیجاناند، خودش نیز از معنا تهی میشود.
تلاقی دین، سیاست، عشق
«رهش» از معدود رمانهاییست که دین را در بافت زندگی شهری بازخوانی میکند. شخصیت مرد، در جایگاه روشنفکر مذهبی، با جهانبینی خودش درگیر است. رابطهاش با همسر، پروژهاش در شهر، حتی دعوایش با مدیران شهری، همه زیر سایهی سؤالات بنیادین است: عدالت چیست؟ ایمان در کجای معماریست؟
رمان، مذهبی نیست؛ اما تفکر دینی را به نقد میکشد.
پایانی بیپایان
پایانبندی باز و تلخ است. نه معمار به آرامش میرسد، نه رهش، و نه شهر. گویی همه گرفتار یک دور باطلاند؛ انسانهایی مدرن در لباسی بیروح. نویسنده، قضاوت نمیکند؛ فقط روایت میکند. و این بیقضاوتی، رمان را از شعارزدگی دور میسازد.
رهش، بیش از آنکه داستان یک زن باشد، مرثیهایست برای شهری که دیگر «خانه» نیست.