«نبودن سلوچ؛ حضور غایب مرد»
۱. آغاز فقدان؛ صبحی که با غیبت شروع شد
سلوچ بیهیچ نشانهای، خانه را ترک میکند. نهنامهای، نه حرفی و نه حتی سایهای. مرگان، همسر او، میان حیرت و سردرگمی، تنها میماند تا بار زندگی را یکتنه بر دوش کشد. دولتآبادی با تصویرسازی دقیق از فضای روستای زادگاهش، غیبت را همچون طاعونی بر خانواده نازل میکند. این نبود، فقط فقدان یک مرد نیست، فروپاشی تکیهگاهی است که همهچیز بر آن بنا شده. حالا مرگان باید هم زن باشد، هم مرد، هم مادر، هم پدر. جای خالی، بزرگتر از آن است که پر شود. داستان، با غیبت آغاز میشود؛ اما همین نبود، بستر اصلی روایت را میسازد.
۲. مرگان؛ زنِ استواری که به خاک نمیافتد
مرگان، شخصیتیست که با تمام ضعفهای بشری، ایستادگیاش اسطورهای میشود. در جهانی مردانه، در روستایی سختگیر و در سیستمی که زن را نادیده میگیرد، او نمیلرزد. با اینکه دلش برای سلوچ تنگ است، اما اشک را قورت میدهد و به نبرد زندگی میرود. تصمیم میگیرد گوسفندان را بفروشد، خانه را نگه دارد، و بچهها را از تباهی نجات دهد. او تبدیل به ستون خانواده میشود. دولتآبادی با زبانی شاعرانه، اما بیاغراق، چهرهی زنی خلق میکند که نه قهرمان است و نه قربانی، فقط یک زن است؛ اما چه زنی!
۳. عباس؛ خشونت زادهی بیپدری
عباس، پسر بزرگ مرگان، تبلور خشم فروخورده و بیپناهی است. او در غیاب پدر، باید نقش مرد خانه را بازی کند، اما هیچکس راه را به او نیاموخته. جامعه، سنت و فقر، دست به دست هم میدهند تا از او موجودی خشن و بیپروا بسازند. عباس برای نان، دعوا میکند، برای غرور، خون میریزد، و برای فرار، شبها به صحرا میزند. مرگان نگران سقوط پسر است، اما دستش کوتاه است. عباس محصول جهانیست که تربیت نمیکند، تنها فشار میآورد و له میکند.
۴. هاشم؛ بیصدا چون سایهای فرو میپاشد
هاشم، پسر کوچکتر، نقطهی مقابل عباس است. در حالی که برادرش فریاد میزند، او سکوت میکند. در دنیای مردانهای که زبانی جز خشونت نمیشناسد، هاشم با درونگراییاش، غریبه میشود. او به کارگاهی در شهر پناه میبرد اما شهر نیز رحم ندارد. مورد سوءاستفاده قرار میگیرد و شخصیتش خرد میشود. بازمیگردد، شکستهتر از همیشه. این شخصیت، یادآور قربانیان خاموش جامعهایست که صدای مظلومانش را نمیشنود و نمیخواهد بشنود.
۵. هیوا؛ دختر بودن در روستای سنتزده
هیوا، دختر خانواده، با وجود حضور فیزیکیاش، در سایهی مردان خانواده محو است. رؤیاهای سادهای دارد؛ زندگی، آرامش، شاید ازدواج. اما تقدیر چیز دیگری است. وقتی یکی از مردان روستا به او نظر دارد، مرگان به سرعت او را شوهر میدهد تا لکه ننگی بر دامن خانواده ننشیند. اما هیوا نیز همچون مادرش، قربانی ساختاری میشود که در آن زنها یا باید تحمل کنند، یا حذف شوند. داستان او، بازتابی از هزاران زن گمنام است که نامشان در تاریخ نمانده.
۶. سلوچ؛ مردی که هست چون نیست
شخصیت سلوچ، اگرچه غایب است، اما سایهاش همهجا سنگینی میکند. ما نمیدانیم چرا رفت، کجا رفت، یا آیا بازخواهد گشت. اما همین غیبت، داستان را شکل میدهد. او نمادی از مرد سنتی است که نمیتواند فشار معیشت و مسئولیت را تاب بیاورد. غیبت سلوچ، بهنوعی استعارهایست از رخت بربستن قوام و تکیهگاه مردانه در جوامع سنتی. او اگرچه نیست، اما همهچیز حول او میچرخد: ترس، امید، بغض، و حتی قضاوت.