۱. جهانی نوبنیاد؛ بیدرد اما بیروح
در آیندهای دور، بشر به جامعهای "کامل" رسیده که در آن جنگ، فقر و بیماری وجود ندارد. انسانها در آزمایشگاه متولد میشوند، طبق طبقهبندی ژنتیکی پرورش مییابند و برای جایگاه اجتماعی خاصی تربیت میشوند. هر کس به اندازهی سهمش خوشحال است، و همه با مصرف دارویی به نام «سوما» همیشه آرام و بیاضطراباند. احساسات عمیق، هنر، دین، و فردیت ممنوع شدهاند؛ چرا که میتوانند تعادل اجتماعی را بر هم زنند. این جهان در ظاهر آرمانی است، اما در باطن، تسلیم و بیهویتی بر آن حکمفرماست. بشر دیگر فکر نمیکند، بلکه فقط مصرف میکند و اطاعت.
هاکسلی دنیایی میسازد که در آن آزادی فدای آسایش شده است.
۲. برنارد مارکس؛ فردی نامتناسب
برنارد، از طبقهی آلفا، برخلاف سایرین، اندامی ضعیفتر و روحیهای متفاوت دارد. او احساس میکند به این نظم بیروح تعلق ندارد و دلش برای عشق، تنهایی و تفکر تنگ شده است. دیگران او را عجیب، خطرناک و ناسازگار میدانند. در حالیکه همه در خوشی مصنوعی غوطهورند، برنارد بهدنبال معناست. او حتی رابطهای احساسی و نه صرفاً فیزیکی با زنی به نام لِنینا شکل میدهد. این میل به فردیت، او را از جمع جدا میکند. اما همین تفاوت، هم فرصتی است برای شناخت، و هم تهدیدی برای حذف شدن.
۳. جان وحشی؛ آینهای در برابر تمدن
در یکی از مناطق دورافتاده که تحت سلطهی تمدن جدید نیست، انسانی به نام جان یا همان «وحشی» زندگی میکند. او با آثار شکسپیر بزرگ شده و با مفاهیم عشق، رنج، و مرگ آشناست. جان را به لندن میآورند تا او را بهعنوان نمونهای از «انسان طبیعی» نمایش دهند. اما برخلاف انتظار، جان از این دنیای شادِ بیاحساس منزجر میشود. برای او این نظم مصنوعی، شکنجهای است در لفافهی لذت. او بهمرور به نمادی از انسانیت سرکوبشده بدل میشود؛ کسی که با اندوه زنده است، نه با خوشی ساختگی.
۴. شادیِ برنامهریزیشده؛ آزادیِ از دست رفته
در «دنیای قشنگ نو»، مفهوم شادی تعریف و تحمیل شده است. شادی یعنی نبودن غم، و نه داشتن معنا. برای حفظ این شادی، همه از کودکی شرطیسازی میشوند تا به طبقه و نقششان راضی باشند. هیچکس چیزی نمیپرسد، چون پرسش خطرناک است. آزادی اندیشه، احساس، و حتی انتخاب، همگی ممنوعاند؛ چرا که آزادی میتواند انسان را ناراضی کند. سوما، داروی شادیآور، برای خاموش کردن کوچکترین رنجی تجویز میشود. هاکسلی میپرسد: آیا زندگی بدون درد، ارزش زیستن دارد اگر انسان خودش نباشد؟ این شادی، بهای سنگینی دارد: قربانی شدن فردیت.
۵. تقابل جان و جهان
جان «وحشی» نمیتواند با این تمدن سازگار شود. او در نهایت به جایی پناه میبرد تا تنها زندگی کند، دعا کند، روزه بگیرد و درد را تجربه کند. اما مردم و رسانهها به سراغش میآیند، چون از رنج و خشونت او سرگرم میشوند. او به پدیدهای نمایشی بدل میشود، دقیقاً همان چیزی که از آن میگریخت. فشار بیرونی، تنهایی، و فقدان معنا، سرانجام او را وادار به خودکشی میکند. مرگ او، تراژدیای است در دل جهانی بدون تراژدی. جان نماد انسانی است که دیگر جایی در این نظمِ بیانسان ندارد.
۶. هشدار هاکسلی؛ پیشگویی یا واقعیت؟
هاکسلی با نثری تیز و آیندهنگر، دنیایی ترسیم میکند که در آن کنترل از راه لذت جایگزین کنترل از راه زور شده است. انسان دیگر مجبور نیست با زنجیر بسته شود؛ بلکه با لذت، مصرف و سرگرمی تسخیر میشود. «دنیای قشنگ نو» نه یک اتوپیا، بلکه یک دیستوپیاست که در آن تکنولوژی، آزادی را بلعیده است. هاکسلی به ما هشدار میدهد: شاید بدترین نوع استبداد، آنی باشد که با رضایت خود ما اعمال میشود. رمان، آیندهای را نشان میدهد که شاید خیلی هم دور نباشد. آیندهای که در آن، خطر بیاحساسی از هر خطری واقعیتر است.
۱. بیداری در هیئت حشره
رمان با جملهای تکاندهنده آغاز میشود: «گرهگور سامسا یک روز صبح از خواب برخاست و خود را در هیئت یک حشرهی عظیم یافت.» این دگرگونی ناگهانی، بیهیچ مقدمهای، جهانی ناآشنا میسازد. گرهگور، کارمند زحمتکش و فداکار، حالا دیگر نمیتواند از خانه بیرون رود و حتی زبان آدمیان را نیز از دست میدهد. خانوادهاش که تا دیروز به کمک مالیاش وابسته بودند، حالا از او وحشت دارند. مسخ نهتنها جسمانی، بلکه اجتماعی و عاطفی است. کافکا در همان سطر نخست، تمثیلی از بحران هویت و بیگانگی انسان مدرن میآفریند.
۲. خانوادهای بیرحم؛ عشق مشروط
در آغاز، خانواده گرهگور با ترس و دلسوزی به او مینگرند، اما بهتدریج او را باری بر دوش میبینند. پدر خشنتر میشود، مادر از ترس ضعف میکند، و تنها خواهرش، گرِته، اندکی با او مهربانی میکند. اما همین مهر نیز دوام ندارد و کمکم جایش را به خشم و خجالت میدهد. خانه از مکان آرامش، به زندانی تنگ بدل میشود. خانوادهای که گرهگور را زمانی ستون مالی خود میدانستند، حالا حضور او را توهینآمیز میدانند. کافکا در اینجا نشان میدهد که عشق، اگر بر اساس فایده باشد، در لحظهی مسخ از بین میرود. خانواده جایی برای بیفایدهها ندارد.
۳. تنهایی مطلق؛ رنجی بدون زبان
مسخ گرهگور باعث میشود او نتواند با کسی ارتباط برقرار کند؛ حتی کلمات انسانیاش دیگر شنیده نمیشوند. او در اتاقی حبس میشود و ارتباطش با جهان قطع میگردد. گویی وجودش بیارزش و بیصدا شده است. حتی احساسات، خواستهها و دردهایش نیز دیگر قابل بیان نیستند. تنهایی گرهگور، تصویری از انسانی است که در دنیای مدرن، دیگر دیده یا شنیده نمیشود. این تنهایی، از جنس جسم نیست، از جنس «فهمیده نشدن» است. کافکا با مهارت، بحران وجودی انسان را در قالب یک استعاره جسمانی ترسیم میکند.
۴. فرسایش جسم و روح
با گذر زمان، بدن گرهگور تحلیل میرود، اشتهایش کم میشود، و علاقهای به زندگی ندارد. از سوی دیگر، او به وضع خود عادت میکند، ولی همین عادت، نشانهای از تسلیم است. گرهگور دیگر برای مبارزه انرژی ندارد. خواهرش او را نادیده میگیرد، پدرش به او حمله میکند، و خانه به تدریج همه نشانههای حضور او را پاک میکند. او فقط نظارهگر این حذف تدریجی است. کافکا در این بخش، سقوط انسان را از موقعیت "کارگر مفید" به "موجود زائد" نشان میدهد. داستان از مسخ جسم به مسخ روح میرسد.
۵. مرگ در سکوت؛ رهایی یا پایان؟
گرهگور در نهایت در تنهایی مطلق، خاموش و بیصدا میمیرد. او نه کسی را دارد و نه چیزی برای جنگیدن باقی مانده است. خانوادهاش با آرامش از مرگ او استقبال میکنند؛ گویی باری از دوششان برداشته شده. هیچ عزاداریای در کار نیست؛ تنها تصمیم میگیرند به گردش بروند. این مرگ، پایانی تلخ و آرام دارد؛ اما شاید نوعی رهایی نیز باشد. آیا مرگ گرهگور شکلی از اعتراض خاموش است؟ یا نتیجهی بیارزشی انسان در جامعهای بیرحم؟ کافکا ما را با این پرسشها تنها میگذارد.
۶. مسخ؛ آینهای از هستی انسان
«مسخ» فقط داستان یک مردِ تبدیلشده به حشره نیست، بلکه استعارهای است از تجربهی انسان در جهان مدرن. انسانی که تحت فشار کار، خانواده، و جامعه، به چیزی غیرانسانی بدل میشود. داستان نه دربارهی حشره بودن، بلکه دربارهی نادیدهگرفتهشدن، فراموششدن و بیفایدهشدن است. کافکا با بیانی سرد، بیپرده و تمثیلی، عمیقترین زخمهای بشر را عیان میکند. «مسخ» قصهای است دربارهٔ زوال تدریجی معنا، عشق، و هویت. این اثر، آینهایست که ما را با تصویر واقعیمان روبهرو میکند: آیا خود ما نیز مسخ نشدهایم؟
۱. ورود به سرزمین تاریک
داستان با ورود شخصیت اصلی، مردی به نام ک، به روستایی آغاز میشود که در نزدیکی قصری مرموز قرار دارد. او خود را یک نقشهبردار معرفی میکند که از طرف قصر دعوت شده، اما مسئولان محلی این ادعا را نمیپذیرند. از همان ابتدا، تضاد میان انسان و ساختار قدرت، موضوع اصلی داستان میشود. ساکنان روستا رابطهای عجیب و مبهم با قصر دارند و رفتارشان پر از ترس و فرمانبرداری کورکورانه است. ک تلاش میکند با مقامات قصر ارتباط برقرار کند اما همواره با سکوت یا بیاعتنایی مواجه میشود. گویی وارد جهانی شده که در آن هیچ چیز روشن، ساده یا قابل دسترسی نیست. ورود ک، آغاز سفری بیپایان در دل پوچی است.
۲. قصر؛ نماد قدرت بیچهره
قصر، مکانی است ناشناخته، دور از دسترس و تقریباً غیرواقعی که قدرت بینام و نشانی از آن صادر میشود. شخصیتهای رمان هرگز بهطور مستقیم با مقامات قصر مواجه نمیشوند و همه چیز از طریق میانجیها یا نامهها پیش میرود. این قصر، استعارهای است از نظامهای بوروکراتیک، مذهبی یا سیاسی که در آن انسان در مواجهه با ساختاری عظیم و غیرشفاف گم میشود. مقامات در قصر مانند ارواحاند: حضور دارند اما دیده نمیشوند. هرگونه درخواست یا شکایت باید از مسیرهای پیچیدهای عبور کند که اغلب بینتیجهاند. کافکا با این فضا، دنیایی را نشان میدهد که قانون دارد اما عدالت ندارد. قصر بیش از آنکه مکان باشد، سایهای است بر زندگی آدمها.
۳. بیگانگی و طردشدگی
ک در روستا احساس بیگانگی میکند؛ هیچکس بهراستی او را نمیپذیرد و همه نسبت به حضورش بدبین یا بیتفاوتاند. او هرچند تلاش میکند عضوی از اجتماع شود، اما دائماً طرد میشود. حتی رابطهاش با فریدا، خدمتکار قصر، نیز او را به هدفش نزدیکتر نمیکند. در این فضا، انسان تنهاست، منزوی، و بیقدرت. هرکس برای بقا به نوعی با قصر سازش کرده است، ولی ک بهدنبال حقیقتی دیگر است. این بیگانگی، نهتنها از جامعه، بلکه از خویشتن نیز هست؛ نوعی پوچی هستیشناسانه. کافکا تصویری از انسان معاصر را ترسیم میکند که در جهانی ناآشنا و بیمعنا سرگردان است.
۴. بوروکراسی؛ کابوسی بیپایان
قصر ساختاری اداری دارد که در آن هیچ چیز ساده یا منطقی نیست. ارسال یک نامه، گرفتن یک مجوز، یا صحبت با یک مقام، نیازمند عبور از هزار مانع است. کارمندان متعدد، هرکدام بخشی از وظایف را انجام میدهند بدون آنکه تصویری کلی از سیستم داشته باشند. قوانین نانوشته، تناقضها و سردرگمیها، چهرهای آشنا از بوروکراسی مدرن را نشان میدهند. ک در این دالان بیانتهای اداری، به دنبال ارتباط مستقیم است، اما همیشه به در بسته میخورد. این سیستم بهجای کمک، مانع است و بهجای شفافیت، مهآلود. کافکا، دنیایی میسازد که در آن ساختار، انسان را خرد میکند.
۵. امید در دل پوچی
با وجود همه شکستها، ک از تلاش دست نمیکشد؛ او بارها در را میکوبد، پیغام میفرستد، رابطه برقرار میکند، اما هیچگاه تسلیم نمیشود. این پافشاری، در دل فضای تاریک و بیمعنای رمان، جلوهای از امید و مقاومت انسانی است. شاید خودِ جستوجو ارزشمندتر از رسیدن باشد. کافکا با این شخصیت، تصویری اگزیستانسیالیستی از انسان خلق میکند: کسی که در جهانی بیپاسخ، دست از پرسش برنمیدارد. مقاومت ک، در برابر ساختاری عظیم و بیروح، نشان میدهد که انسان میتواند در دل بیعدالتی، همچنان معنا بیافریند. حتی اگر هیچگاه به قصر نرسد.
۶. پایان ناتمام؛ حقیقتی تکاندهنده
رمان «قصر» ناتمام است؛ کافکا پیش از آنکه بتواند داستان را به پایان برساند، درگذشت. اما همین ناتمامی، بخشی از ذات اثر است: داستانی درباره تلاش بینتیجه، جهانی ناتمام و زندگیای که همیشه در حال ادامه یافتن است. ناتمامی، شکلی از پایان است که با روح کلی رمان سازگار است. هیچگاه نمیدانیم که ک آیا به قصر میرسد یا نه. کافکا ما را با پرسش رها میکند، نه پاسخ. و این خود، حقیقتی است درباره جهان: پاسخهای قطعی وجود ندارند. فقط تلاش، پرسش، و تردید باقی میماند.
۱. دفترچهای پنهان، صدایی تازه
داستان با خرید یک دفترچه آغاز میشود؛ والریا، زنی میانسال، آن را بهطور پنهانی میخرد تا در آن بنویسد، چرا که نوشتن، کاری ناپسند و حتی شرمآور برای زنی در موقعیت او بهحساب میآید. این دفترچه تبدیل به فضایی میشود برای گفتوگو با خویشتن، برای بیان چیزهایی که هرگز به زبان نمیآورد. دفترچه برای والریا همچون آینهای است که زوایای پنهان شخصیتش را بازتاب میدهد. در خلال نوشتن، او آرامآرام از ظواهر زندگی فاصله میگیرد و به لایههای عمیقتری از وجود خود نزدیک میشود. موراویا با این وسیله ساده، دروازهای به زندگی درونی یک زن باز میکند. دفترچه، نقطه شروع پرسشهایی است که پیشتر سرکوب شده بودند.
۲. زندگی خانوادگی؛ نمایی فریبنده
والریا در ظاهر مادر و همسری وظیفهشناس است؛ زنی خانهدار، وفادار و مراقب. اما در زیر این چهره، زنی نهفته است که خسته، دلزده و سرشار از نارضایتی است. همسرش بیتفاوت، دخترش لیئا مستقل و فاصلهدار، و پسرش میشل پر از جاهطلبیهای بیاساس است. خانهای که باید مأمن و گرمابخش باشد، برای والریا به صحنهای سرد و خالی از ارتباط تبدیل شده. او در دل خانوادهاش، احساس غربت میکند. دفترچه به او کمک میکند تا این شکافها را بازشناسد و دربارهی آنها بنویسد. از خلال این روایت، موراویا فروپاشی آرام اما عمیق پیوندهای خانوادگی را ترسیم میکند.
۳. کشف تدریجی خود؛ زنی در آینه
نوشتن در دفترچه، برای والریا، سفریست به درون خویش؛ او در سطرهایش، نهتنها از دیگران که از خود نیز پرده برمیدارد. احساسات سرکوبشده، میل به عشق، حسادت نسبت به دخترش، و نیاز به دیدهشدن، آرامآرام سربرمیآورند. او با هر نوشته، بیشتر با خود واقعیاش آشنا میشود؛ زنی که سالها پشت نقاب مادر نمونه و همسر فداکار پنهان شده. این کشف خود، هم رهاییبخش است و هم وحشتآفرین. چرا که والریا درمییابد آنچه تاکنون زندگی نامیده، بیشتر نقشی بوده تا تجربهای اصیل. موراویا تصویری عمیق و بیرحمانه از روان انسانی در قید نقشهای اجتماعی ارائه میدهد.
۴. اخلاق، شرم، و تضاد درونی
در دل نوشتههای والریا، تضاد عمیقی میان خواستن و بایدها وجود دارد. او در آرزوی عشقی دوباره و توجهی انسانی است، اما همزمان، از افشای این خواستهها احساس گناه و شرم میکند. تربیت اخلاقیاش، اجازه نمیدهد آزادانه بیندیشد یا حس کند. حتی در خلوت دفترچه نیز خودش را سانسور میکند، یا با قضاوتی سختگیرانه به خود میتازد. این کشمکش درونی، هسته اصلی رمان را میسازد. موراویا با مهارتی روانشناسانه، نشان میدهد چگونه فرهنگ و اخلاق میتوانند ذهن انسان را به قفسی نامرئی تبدیل کنند. آنچه ممنوع است، تنها نوشتن نیست؛ بلکه اندیشیدن، خواستن، و بودن است.
۵. نوشتن بهمثابه طغیان خاموش
دفترچه نه فقط مکانی برای اعتراف، که ابزاری برای مقاومت خاموش والریاست. او که در زندگی روزمرهاش هیچ امکانی برای بیان خود نمییابد، از خلال نوشتن، نوعی طغیان آرام را تجربه میکند. او با کلمات، مرزهای نقشها را جابهجا میکند و از قواعد اجتماعی فاصله میگیرد. در دل این سکوت پرحرف، زنی سر برمیآورد که دیگر نمیخواهد تنها اطاعت کند. نوشتن، ولو در خفا، به او شهامت دیدن و گفتن میدهد. موراویا با این تکنیک، صدای زنانی را به تصویر میکشد که ساکت ماندهاند، اما بیوقفه اندیشیدهاند. دفترچه، اسناد یک بیداری است.
۶. پایانبندی؛ بازگشت یا گسست؟
در پایان، والریا دچار تردید میشود: آیا باید همچنان بنویسد، یا دفترچه را کنار بگذارد؟ با کشف رازهایی درباره خودش، گویی دیگر تحمل این آگاهی را ندارد. او درمییابد نوشتن، اگرچه صادقانه است، اما دردناک نیز هست. پایانبندی موراویا باز است؛ والریا دفترچه را میبندد، اما نمیدانیم برای همیشه یا موقت. این ابهام، خود بخشی از واقعیت روان انسان است؛ جایی میان پذیرش و انکار، میان خودآگاهی و فرار. رمان با پایانی نه قطعی، بلکه تأملبرانگیز، ما را رها میکند. «دفترچه ممنوع»، اثری است درباره تنهایی، صداهای خاموش، و شجاعتِ بیسر و صدا.
۱. دفترچهای پنهان، صدایی تازه
داستان با خرید یک دفترچه آغاز میشود؛ والریا، زنی میانسال، آن را بهطور پنهانی میخرد تا در آن بنویسد، چرا که نوشتن، کاری ناپسند و حتی شرمآور برای زنی در موقعیت او بهحساب میآید. این دفترچه تبدیل به فضایی میشود برای گفتوگو با خویشتن، برای بیان چیزهایی که هرگز به زبان نمیآورد. دفترچه برای والریا همچون آینهای است که زوایای پنهان شخصیتش را بازتاب میدهد. در خلال نوشتن، او آرامآرام از ظواهر زندگی فاصله میگیرد و به لایههای عمیقتری از وجود خود نزدیک میشود. موراویا با این وسیله ساده، دروازهای به زندگی درونی یک زن باز میکند. دفترچه، نقطه شروع پرسشهایی است که پیشتر سرکوب شده بودند.
۲. زندگی خانوادگی؛ نمایی فریبنده
والریا در ظاهر مادر و همسری وظیفهشناس است؛ زنی خانهدار، وفادار و مراقب. اما در زیر این چهره، زنی نهفته است که خسته، دلزده و سرشار از نارضایتی است. همسرش بیتفاوت، دخترش لیئا مستقل و فاصلهدار، و پسرش میشل پر از جاهطلبیهای بیاساس است. خانهای که باید مأمن و گرمابخش باشد، برای والریا به صحنهای سرد و خالی از ارتباط تبدیل شده. او در دل خانوادهاش، احساس غربت میکند. دفترچه به او کمک میکند تا این شکافها را بازشناسد و دربارهی آنها بنویسد. از خلال این روایت، موراویا فروپاشی آرام اما عمیق پیوندهای خانوادگی را ترسیم میکند.
۳. کشف تدریجی خود؛ زنی در آینه
نوشتن در دفترچه، برای والریا، سفریست به درون خویش؛ او در سطرهایش، نهتنها از دیگران که از خود نیز پرده برمیدارد. احساسات سرکوبشده، میل به عشق، حسادت نسبت به دخترش، و نیاز به دیدهشدن، آرامآرام سربرمیآورند. او با هر نوشته، بیشتر با خود واقعیاش آشنا میشود؛ زنی که سالها پشت نقاب مادر نمونه و همسر فداکار پنهان شده. این کشف خود، هم رهاییبخش است و هم وحشتآفرین. چرا که والریا درمییابد آنچه تاکنون زندگی نامیده، بیشتر نقشی بوده تا تجربهای اصیل. موراویا تصویری عمیق و بیرحمانه از روان انسانی در قید نقشهای اجتماعی ارائه میدهد.
۴. اخلاق، شرم، و تضاد درونی
در دل نوشتههای والریا، تضاد عمیقی میان خواستن و بایدها وجود دارد. او در آرزوی عشقی دوباره و توجهی انسانی است، اما همزمان، از افشای این خواستهها احساس گناه و شرم میکند. تربیت اخلاقیاش، اجازه نمیدهد آزادانه بیندیشد یا حس کند. حتی در خلوت دفترچه نیز خودش را سانسور میکند، یا با قضاوتی سختگیرانه به خود میتازد. این کشمکش درونی، هسته اصلی رمان را میسازد. موراویا با مهارتی روانشناسانه، نشان میدهد چگونه فرهنگ و اخلاق میتوانند ذهن انسان را به قفسی نامرئی تبدیل کنند. آنچه ممنوع است، تنها نوشتن نیست؛ بلکه اندیشیدن، خواستن، و بودن است.
۵. نوشتن بهمثابه طغیان خاموش
دفترچه نه فقط مکانی برای اعتراف، که ابزاری برای مقاومت خاموش والریاست. او که در زندگی روزمرهاش هیچ امکانی برای بیان خود نمییابد، از خلال نوشتن، نوعی طغیان آرام را تجربه میکند. او با کلمات، مرزهای نقشها را جابهجا میکند و از قواعد اجتماعی فاصله میگیرد. در دل این سکوت پرحرف، زنی سر برمیآورد که دیگر نمیخواهد تنها اطاعت کند. نوشتن، ولو در خفا، به او شهامت دیدن و گفتن میدهد. موراویا با این تکنیک، صدای زنانی را به تصویر میکشد که ساکت ماندهاند، اما بیوقفه اندیشیدهاند. دفترچه، اسناد یک بیداری است.
۶. پایانبندی؛ بازگشت یا گسست؟
در پایان، والریا دچار تردید میشود: آیا باید همچنان بنویسد، یا دفترچه را کنار بگذارد؟ با کشف رازهایی درباره خودش، گویی دیگر تحمل این آگاهی را ندارد. او درمییابد نوشتن، اگرچه صادقانه است، اما دردناک نیز هست. پایانبندی موراویا باز است؛ والریا دفترچه را میبندد، اما نمیدانیم برای همیشه یا موقت. این ابهام، خود بخشی از واقعیت روان انسان است؛ جایی میان پذیرش و انکار، میان خودآگاهی و فرار. رمان با پایانی نه قطعی، بلکه تأملبرانگیز، ما را رها میکند. «دفترچه ممنوع»، اثری است درباره تنهایی، صداهای خاموش، و شجاعتِ بیسر و صدا.