سایهای از گذشته
خانهای به نام مندرلی
راوی بینام داستان، زن جوانیست که با ماکسیم دو وینتر ثروتمند ازدواج میکند و به عمارت عظیم مندرلی میآید. اما فضای خانه آکنده از خاطره زنی به نام "ربهکا" است.
ربهکا، همسر اول ماکسیم، درگذشته اما حضورش همچنان سنگینی میکند. خدمه، مخصوصاً خانم دنورز، به شدت به او وفادار ماندهاند.
راوی احساس حقارت و عدم تعلق دارد. او خود را در سایه زن کاملنمایی میبیند که هنوز همه تحسینش میکنند.
مندرلی برایش نه خانه بلکه معبدی برای پرستش ربهکاست. این آغاز اضطرابهای درونی و ترس از مقایسه است.
او باید در سکوت با گذشتهای بجنگد که حتی مرگ هم آن را از بین نبرده است.
ربهکای بیمرگ
ربهکا شخصیتی کاریزماتیک، مسلط و رازآلود است. او در زمان حیات خود همه را شیفته میکرد.
اما کمکم مشخص میشود که تصویری که از او ارائه میشد، واقعی نبوده است.
ماکسیم به راوی میگوید ربهکا زنی فریبکار بوده که زندگیاش را با خیانت و دروغ پر کرده بود.
افشای حقیقت، تصویر معشوقه کامل را نابود میکند. راوی با حقیقت مواجه میشود و قدرت میگیرد.
ربهکا حتی پس از مرگ، خانه، ماکسیم و ذهن راوی را تسخیر کرده بود.
اما اکنون این طلسم در حال شکستن است. راز او دیگر توان کنترل ندارد.
راز در اعماق دریا
مرگ ربهکا ابتدا یک حادثه دریایی تلقی میشود، اما با کشف قایق غرقشدهاش، همه چیز تغییر میکند.
جسد پیدا میشود و هویت اشتباهی افشا میگردد؛ یعنی ماکسیم واقعیت را پنهان کرده.
او اعتراف میکند که ربهکا را کشته؛ نه از روی خشم، بلکه از نفرتی عمیق.
راوی بهجای دوری از ماکسیم، به او نزدیکتر میشود، چون حالا میداند عشق ماکسیم به او حقیقی است.
درونمایه داستان وارد قلمرو جرم، اخلاق و روانشناسی میشود.
قتل ربهکا، نقطه گسست از گذشته است.
راز نهفقط معما، بلکه کلید رهایی شخصیتهاست.
خانم دنورز: تجسم تعصب
خانم دنورز، ندیمه وفادار ربهکا، مهمترین نماد مقاومت در برابر تغییر است.
او از هیچ تلاشی برای ترساندن زن جدید دریغ نمیکند.
لباس ربهکا را به او میدهد، به او تلقین میکند که ماکسیم هنوز عاشق ربهکاست.
او عملاً سخنگوی روح ربهکاست، و ذهن راوی را شکنجه میدهد.
اما وقتی راوی قدرت مییابد، دنورز بیاثر میشود.
او حتی در پایان، ممکن است عمداً عمارت را بسوزاند تا مندرلی بدون ربهکا معنایی نداشته باشد.
دنورز، نماد گذشتهایست که در برابر حقیقت نابود میشود.
تحول راوی: از ترس تا تسلط
در آغاز، راوی دختری ساده و کماعتمادبهنفس است که زیر بار مقایسه له میشود.
اما کشف رازها و مواجهه با حقیقت او را تغییر میدهد.
او دیگر زن معصوم قربانی نیست، بلکه شریک ماکسیم در نگهداشتن رازی تاریک است.
در عین غمانگیز بودن، این بلوغ شخصیتی نقطه قوت اوست.
رشدش در سکوت اتفاق میافتد؛ نه با فریاد، بلکه با تحمل، تحلیل و درک.
او دیگر خود را با ربهکا مقایسه نمیکند، بلکه هویت مستقل خود را میسازد.
او اکنون بانوی واقعی مندرلیست، هرچند خانه دیگر وجود ندارد.
پایان: خاکستر مندرلی
آتشسوزی مندرلی پایان داستان و نماد نابودی گذشته است.
این حادثه که احتمالاً کار خانم دنورز است، مندرلی را به خاکستر تبدیل میکند.
با از بین رفتن خانه، سلطه خاطره ربهکا نیز از میان میرود.
ماکسیم و راوی اکنون آوارهاند، اما رها.
رهایی آنها در نابودی چیزیست که زمانی مقدس مینمود.
پایان تلخ اما رهاییبخش است؛ زیرا با سوختن گذشته، آینده ممکن میشود.
«ربهکا» از داستانی عاشقانه به تراژدی روانشناختی بدل میشود.