رمان «بادبادک‌باز» اثر خالد حسینی

 روایی‌ـ‌احساسی با لحن خاطره‌محور

۱. کابل، شهری میان کودکی و غم

امیر و حسن، دو کودک با دو سرنوشت متفاوت‌اند که در کابل دهه‌ی ۷۰ زندگی می‌کنند. امیر، پسر مردی ثروتمند و پرابهت است و حسن، پسر خدمتکار خانه‌ی آن‌ها. آن‌ها با هم بازی می‌کنند، بادبادک‌بازی می‌کنند، می‌خندند و رؤیا می‌سازند. اما در دل این دوستی، شکاف‌های اجتماعی و قومی کم‌کم سر باز می‌کنند. کابل برای آن‌ها هم مأمن است، هم شاهد خیانت. شهری که هم بوی نان می‌دهد، هم بوی باروت. در این فضاست که شخصیت‌ها شکل می‌گیرند و خاطره‌ها حک می‌شوند.


۲. خیانت در سایه‌ی بادبادک‌ها

در مسابقه‌ی بادبادک‌ها، امیر برنده می‌شود و حسن، با وفاداری همیشگی‌اش، برای آوردن بادبادک پیروز به کوچه‌ای می‌رود. امیر، پنهانی شاهد تعرضی‌ست که به حسن می‌شود، اما از ترس و عجز، سکوت می‌کند. آن لحظه، نقطه‌ی چرخش کل زندگی‌اش می‌شود. از آن پس، رابطه‌ی دو دوست دیگر مثل قبل نیست. امیر نمی‌تواند خود را ببخشد و با سنگدلی، حسن و پدرش را از خانه می‌رانَد. خیانتی خاموش اما مرگبار، که سال‌ها بعد هم او را رها نمی‌کند.


۳. مهاجرت، از خاک تا روح

با اشغال افغانستان، امیر و پدرش به آمریکا مهاجرت می‌کنند. در آن‌جا، پدر با غرور گذشته‌اش کلنجار می‌رود و امیر تلاش می‌کند از گذشته فرار کند. زندگی‌شان ساده نیست، اما آرام‌آرام ریشه می‌گیرند. امیر عاشق می‌شود، ازدواج می‌کند، و نویسنده می‌شود. اما گذشته مثل سایه‌ای همیشه با اوست. مهاجرت، نه تنها جغرافیا، بلکه هویت و وجدان را نیز جابه‌جا می‌کند.


۴. تماس از کابل، دعوت به کفاره

با تماسی از رحیم خان، دوست قدیمی پدرش، امیر دوباره به کابل بازمی‌گردد. او می‌فهمد که حسن سال‌ها بعد کشته شده و پسری به‌نام سهراب دارد. حقیقت تلخی آشکار می‌شود: حسن، برادر ناتنی‌اش بوده. امیر باید پسر حسن را از چنگ طالبان نجات دهد. این سفر، سفر آشتی‌ست؛ آشتی با گذشته، با خودش، با خدا. بازگشت او، هم مملو از خطر است، هم سرشار از امکان رهایی.


۵. سهراب، کودکی با چشمان مرده

سهراب، پسری‌ست زخمی، خاموش و بی‌اعتماد. طالبان روح او را شکسته‌اند و امیدی به نجات ندارد. امیر، برخلاف گذشته، این بار می‌جنگد، تلاش می‌کند، و کودک را از چنگ مرگ نجات می‌دهد. اما نجات، کافی نیست؛ باید مرمت کرد، بازسازی کرد، عشق ورزید. سهراب در آمریکا نیز لب به سخن نمی‌گشاید. امیر صبورانه کنار او می‌ماند. و روزی، با یک بادبادک، سکوت کودک شکسته می‌شود.


۶. «برای تو، هزار بار دیگر»

رمان با جمله‌ای به‌یادماندنی پایان می‌یابد؛ وقتی امیر برای دل‌خوش کردن سهراب، بادبادک می‌دواند و می‌گوید: «برای تو، هزار بار دیگر». این جمله، جوهره‌ی کفاره، عشق و وفاداری‌ست. امیر دیگر آن پسر ترسو و خاموش نیست. او رنج را زیسته، توبه کرده، و حالا تلاش می‌کند تا زخمی را التیام بخشد. رمان نشان می‌دهد انسان می‌تواند بخشیده شود؛ اگر بخواهد، اگر بجنگد. «بادبادک‌باز» قصه‌ی سقوط است و بازخیزش، قصه‌ی زخم و امید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد