۱. زنی در آستانه فراموشی
راوی، زنیست در آستانهی میانسالی که گذشتهاش را مرور میکند.
او در میانهی زندگی خانوادگی و کشمکشهای درونی، ایستاده است.
زندگی روزمرهاش پر از تردید، خاطره و سکوتهای سنگین است.
با شوهر، فرزندان و خواهرش در رفتوآمد است، اما در تنهایی خود مدفون است.
فریبا وفی با زبانی ساده اما تراژیک، زن ایرانیِ امروز را تصویر میکند.
شخصیت اصلی زن داستان، درگیر بیانگیزگی و حس گمگشتگیست.
درونمایهی اثر، لمسِ تلخِ گذر عمر و زنانگی فراموششده است.
۲. موش طلایی در ذهن
عنوان داستان، استعارهای از امید پنهانی در دل زن است.
موش طلایی، همان چیز درخشانیست که گاهی به ذهن میدود.
او میخندد، اما این خنده گاهی تهی است و گاهی واقعی.
زن، درون خود به دنبال نوری میگردد، هرچند کوچک و لرزان.
این موش طلایی ممکن است خاطرهای باشد، رؤیایی باشد، یا فقط یک توهم.
وفی تصویری از ذهن آشفتهی یک زن را نقاشی میکند.
زنی که میان واقعیت و خیال، لبهی تیغ را راه میرود.
۳. سکوتی که خفه میکند
رمان پر از سکوتهای معنادار است؛ گفتوگوها سطحی و محدودند.
زن در خانهایست که کسی در آن واقعاً گوش نمیدهد.
ارتباطش با شوهرش گسسته و با فرزندانش مبهم است.
با خواهرش گاهی درددل میکند، اما حتی آنهم آرامش نمیدهد.
وفی این سکوت را بهجای فریاد به کار میگیرد.
هر کلمه در این رمان، از سکوت بیرون آمده، نه از غوغا.
و این فرم، حس خفگی زن را به خواننده منتقل میکند.
۴. زنان در آینه همدیگر
زنان داستان همگی آینههایی از راویاند.
خواهر، دختر، مادر، هر یک وجهی از زن بودناند.
هرکدام نیز درگیر نسخهای از «زندهنبودن» یا «محو شدن» هستند.
رمان درباره زنان است، اما برای درک انسان بودن.
وفی شخصیتها را آرام و بیصدا میسازد، اما در عمق، پرجوشاند.
زنانی که خشم نمیورزند اما در دلشان انفجار است.
و همین تضاد، رمز ماندگاری داستان است.
۵. گذشتهای که جا مانده
راوی گاهی به گذشته برمیگردد، به کودکی، به پدر، به خانهی قدیم.
اما گذشته نه پناه است و نه آرامش؛ فقط زخمیست تازهشده.
ذهن زن بین زمانها میلغزد، و انسجام خود را از دست میدهد.
وفی با این تکنیک، ذهن درهمشکسته را خوب به تصویر میکشد.
کودکی نه نور دارد و نه گرما، فقط ریشهی ترسهای امروز است.
خواننده همراه زن، قدمبهقدم در کوچههای ذهنی سرد گم میشود.
و هیچ پناهی در گذشته برای آینده نمیماند.
۶. زنانگیِ خاموش
«خنده موش طلایی» قصهی فروخوردن است؛ قصهی زنانگیِ بیصدا.
زن داستان نه قهرمان است و نه قربانی؛ فقط ادامه میدهد.
نه شور دارد و نه شورش، فقط با چشمانی خسته نگاه میکند.
رمان وفی، شعاری نیست، اما عمیقاً فمینیستیست.
بیآنکه داد بزند، وضعیت زن را فریاد میزند.
در پایان، خندهی موش طلایی شاید تنها امیدیست که باقی مانده.
و همین لبخند محو، همه چیز را زنده نگه میدارد.