سه زن، یک شهر، یک فصل
۱. آغاز پاییز، آغاز بحران
در شهری خسته و خاکستری، سه زن جوان در آستانهی سی سالگی با واقعیتهای تلخ زندگی روبهرو میشوند.
لیلا، رها و شبانه، هر یک درگیر دغدغههایی زنانه و انسانیاند: مهاجرت، شکست، سردرگمی، ویرانی امید.
تهران با همه شلوغیاش، خفقان دارد؛ پُر است از «نبودن»هایی که آدمها را تهی میکند.
پاییز تنها فصل سال نیست، استعارهایست از پایان رویاها، از فصلِ زوال.
هر یک از این سه زن با گذشتهای زخمی و آیندهای نامطمئن روبهرو هستند.
روایت با صدای سهگانه پیش میرود و خواننده را درون ذهن و درد آنها میبرد.
این سهگانگی، عمق میبخشد به تجربهی زنانه در جامعهای پیچیده و پرمرز.
۲. لیلا، میان عشق و ترک وطن
لیلا دانشآموختهی معماری است، درگیر رابطهای عاطفی با مردی که میخواهد برود.
برای او، زندگی در آستانهی انتخاب است: ماندن در تهران یا رفتن با عشق به فرانسه.
اما این انتخاب، تنها جغرافیایی نیست؛ تصمیمیست میان وابستگی و رهایی.
پدرش مرده، مادرش شکسته، برادرش بیکار؛ مسئولیت خانواده هم بر دوش اوست.
رفتار سرد شریک عاطفیاش، تردید را بیشتر میکند و دلبستگیاش را شکنندهتر.
او که پیشتر مستقل بوده، حالا احساس میکند در بیپناهی غرق میشود.
لیلا نماینده زنیست که بین عقل و احساس، در برزخ تصمیم معلق است.
۳. رها، دختری که خودش را نمیشناسد
رها پزشک است اما در کارش ناکام، در زندگی شخصی بیهویت.
خانوادهای متلاشی دارد و در ذهنش زخمی از کودکی تا اکنون حک شده.
او گمگشتهایست میان گذشتهای که رهایش نمیکند و آیندهای که نمیبیند.
با مردی متأهل رابطه دارد؛ رابطهای پر از سرزنش، ترس و تنهایی.
برای رها، اعتماد به نفس مفهومی گنگ است؛ همیشه در تلاش برای تأیید شدن.
او میکوشد نجات پیدا کند، اما خودش نمیداند از چه چیزی دقیقاً باید نجات یابد.
صدای او، پژواک نسلیست از زنانی که میان سکوت و بحران، میخواهند «باشند».
۴. شبانه، نویسندهی خاموش و دلشکسته
شبانه، روزنامهنگار و نویسندهایست که درگیر از دست دادن عشق گذشتهاش است.
مردی که رفته و او را با خاطره و اندوه تنها گذاشته.
کارش در حال نابودیست و امیدی به فردا ندارد.
شبانه میان خاطرهنویسی و واقعگرایی، در رفتوبرگشت است.
او تنها کسیست که سکوت را بهتر از حرف درک میکند.
از میان خطوط ذهنیاش، زنی بیرون میآید که هم زخمخورده است، هم شاهد زخمهای دیگران.
شبانه آینهایست از نویسندهای که نمیتواند دیگر بنویسد؛ زیرا دلش دیگر نمیخواهد زندگی را روایت کند.
۵. تهران؛ شهری که میبلعد و نمیسازد
تهران نه پسزمینه، بلکه یکی از شخصیتهای اصلی رمان است.
شهری در حال پوسیدن، در هیاهو، در گرد و خاک، در گمگشتگی.
زنها در این شهر، مدام باید بجنگند تا بمانند، تا فراموش نشوند.
دوستیِ سه زن، پناهگاهیست در برابر این فرسایش جمعی.
اما حتی این دوستی هم زیر فشار تنهایی، تصمیم، حسادت و ترس ترک برمیدارد.
هیچکس در این شهر «واقعا» برای دیگری نیست، مگر موقتی.
تهران در رمان، همان پاییز است: زیبا از دور، سرد از نزدیک، پایاندهنده بیخبر.
۶. پایانی برای آغاز، نه برای تمام شدن
رمان با لحظهای باز میشود که هنوز تمام نشده است؛ چون زندگی هم تمام نمیشود.
نه رفتن لیلا قطعی است، نه ماندن رها تضمینی دارد، نه سکوت شبانه.
پاییز فصل آخر سال است، اما آخر داستان نیست؛ سرآغاز سکوتی طولانیست.
روایت با تلخیای واقعی به پایان میرسد؛ بیآنکه بخواهد امید بفروشد.
مرعشی با زبانی ساده، اما دقیق، تصویری صادق از زنان طبقه متوسط ارائه میدهد.
کتاب از دل تجربهٔ زیسته برخاسته و با خواننده زن و مرد صادقانه حرف میزند.
این اثر بیش از آنکه داستان باشد، آیینهایست: غمگین، زنانه، زمینی.