زندگی در امتداد زمان
۱. سه زن، سه زمان، یک روح
ما با سه زن روبهرو هستیم: ویرجینیا وولف، لورا براون و کلاریسا واو.
در سه برش زمانی مختلف، اما با یک نخ اتصال: رمان «خانم دالووی».
ویرجینیا وولف نویسندهای درگیر روانپریشیست.
لورا زنی خانهدار در دههی ۱۹۵۰ که با ناامیدی میجنگد.
کلاریسا در نیویورک امروز، زنیست مدرن، اما در تردید و فقدان.
کانینگهام این سه زن را با ظرافتی شاعرانه بههم پیوند میدهد.
نتیجه: روایتی از زنانگی، هویت، و عبور زمان.
۲. ویرجینیا؛ ذهنی آشفته، قلمی جسور
نویسندهی «خانم دالووی»، درگیر با جنون و نبوغ است.
او در ریچموند، دور از لندن، در تبعیدی ناخواسته زندگی میکند.
روایت در ذهن او جریان دارد؛ سرشار از پرسش و بینش.
زندگیاش میان نوشتن و فشارهای روانی نوسان دارد.
تصمیم نهاییاش برای مرگ، نه از ضعف، که از وضوح میآید.
کانینگهام با نثری پرشور، اضطراب درون او را ملموس میکند.
ویرجینیا، نوشتن را به عنوان نوعی مقاومت زندگی میکند.
۳. لورا؛ زیر پوست نظم، آشوبی خاموش
زن خانهداری آرام، اما در حال فروپاشی از درون.
در روز تولد همسرش، در تلاش است کیکی بپزد.
اما ذهنش به مرزهای تاریک زندگیاش سرک میکشد.
کتاب «خانم دالووی» را میخواند و به رهایی فکر میکند.
او برای لحظاتی از خانه بیرون میزند تا خودش را بیابد.
اما بازمیگردد، مثل هر زن معمولیای که آشفتگیاش پنهان است.
لورا نمایندهی سکوت زنان در دل نقشهای تحمیلیست.
۴. کلاریسا؛ خانم دالووی مدرن
در نیویورک امروز، کلاریسا در حال تدارک مهمانیست.
برای ریچارد، شاعر مبتلا به ایدز، کسی که زمانی دوستش داشت.
او در ظاهر موفق است، اما درونش پر از اضطراب و اندوه است.
نقش کلاریسا بازآفرینی «خانم دالووی» در جهان معاصر است.
او در تنهاییاش، تصویر زن امروزیست با دغدغههای پیچیده.
نامزدش، دخترش، و خاطراتش، همه چون عقربههایی دورش میچرخند.
زندگیاش ساعتیست در حرکت، اما نه همیشه بهوقت امید.
۵. زمان؛ قهرمان خاموش رمان
ساعتها در این رمان فقط ابزار نیستند، شخصیتاند.
زمان در داستان کش میآید، میلرزد، گاه کند میشود.
هر زن با ساعتهایی درونی و بیرونی درگیر است.
گذشته و آینده، بر اکنون سایه میاندازند.
مرز میان خاطره و واقعیت، مدام شکسته میشود.
زمان اینجا نه خطی، که دایرهایست که مدام بازمیگردد.
ساعتها، واژهایست برای بیان پیچیدگی بودن.
۶. مرگ و زندگی؛ دو روی یک سکه
هر سه زن، به نوعی با مرگ درگیرند؛ یا اندیشیدن به آن، یا انجام آن.
اما مرگ در این داستان، پایان نیست؛ گاه نجات است.
ویرجینیا خود را غرق میکند، لورا زندگیاش را ترک میگوید.
کلاریسا با مرگ ریچارد روبهرو میشود و معنای بودن را بازمییابد.
مرگ اینجا همچون سایهای لطیف و مداوم حضور دارد.
و کانینگهام، با نثری شاعرانه، آن را چون گل، نه تیغ، تصویر میکند.
«ساعتها» درباره مرگ نیست؛ درباره ارزش لحظات زیستن است.