این رمان، یکی از سیاسیترین آثار ادبیات داستانی ایران پیش از انقلاب است که عشق، هنر، و مبارزه را در هم میآمیزد تا تصویری از دلهره، شور، و راز در دل تاریخ بسازد.
۱. مردی در برابر تابلویی پررمز
راوی، ناظم مدرسهای قدیمی در تهران، مسحور تابلویی با عنوان «چشمهایش» میشود. این تابلو اثر استاد ماکان، نقاش انقلابیست که پیشتر بهدست حکومت کشته شده. چشمان زن داخل تابلو، راوی را رها نمیکنند؛ گویی رازی در آنها پنهان است. او تصمیم میگیرد زن درون تابلو را بیابد. حس میکند با یافتن او، به راز استاد هم خواهد رسید. پرسش اصلی ذهنش این است: آن زن کیست؟
۲. فاطمهخانم، یا همان "چشمها"
در جستوجوهایش، راوی به زنی میرسد: فاطمهخانم، زنی سالخورده و گوشهگیر. با نگاهی سرد و رفتاری مردد، ابتدا از پاسخ دادن طفره میرود. اما وقتی با اصرار راوی روبهرو میشود، زبان میگشاید. گذشتهاش را مرور میکند، بیآنکه احساساتی شود. روایتش، ما را به سالهای سلطنت، دربار، و خانههای اشرافی میبرد. جایی که عشق و ترس، در دل زن جوانی آغاز میشود.
۳. دختر اشراف، دلباختهی انقلابی
فاطمه، دختریست از طبقه بالا، زیبا، مستقل، و خسته از پوچی زندگی درباری. او در یکی از نمایشگاههای نقاشی، با استاد ماکان آشنا میشود. استادی جدی، منزوی، و با نگاهی پر از دردهای اجتماعی. او عاشق استاد میشود؛ عشقی بیصدا، بیامید، اما سوزان. استاد، درگیر مبارزه است، نه دلبازی. زن، میکوشد نزدیک شود، اما استاد همیشه فاصله میگذارد. و همین فاصله، آتش عشق را شعلهورتر میکند.
۴. عشق و تعهد؛ دو راهی کشنده
فاطمه برای اینکه به استاد نزدیک شود، از اشرافیت میگذرد. او با نام مستعار به خانهای میرود که استاد در آن پنهان است. استاد، همیشه با بیرحمی مهربان، او را پس میزند. برایش مهم نیست کسی عاشقش است؛ تنها مبارزه برایش معنا دارد. زن، از خود میپرسد: آیا ارزش دارد که برای کسی بجنگی که حتی نگاهت نمیکند؟ در دل این سؤال، تردید، حسرت، و گناه هم هست.
۵. نقاشی بهجای اعتراف
استاد، هیچگاه حرفی از احساساتش نمیزند. او فقط نقاشی میکند. اما وقتی تابلو «چشمهایش» را میکشد، همه میفهمند چیزی در دلش شکسته. این تابلو، اعترافنامهی خاموش یک دلبستگیست. چشمهای زن در تابلو، هم عاشقاند، هم متهم، هم داور. فاطمه با دیدن تابلو میفهمد استاد واقعاً او را دیده بود؛ اما با درد. تصویر او، فقط زیبایی نبود؛ نشانهای از خیانت، یا شاید ترس.
۶. نگاهی که هنوز باقیست
راوی، وقتی داستان را میشنود، درمییابد که عشق میان آن دو، نه شکوفا، که سوخته شده. استاد مرده، زن پیر شده، تابلو اما هنوز زنده است. «چشمهایش»، نه فقط یک زن را نشان میدهد؛ بلکه داستان نسلیست که میان عشق و سیاست، جا ماندند. بزرگ علوی، با مهارت، رمانی خلق کرده که در آن هنر، عشق، سیاست، و راز به یکدیگر گره خوردهاند. و در پایان، تنها «چشمها» باقی میمانند.