۱. سایهای در پس پنجره
راوی در اتاقی تاریک و جداافتاده، با چشمانی خسته به سایهای در پنجره خیره میشود. او از تنهایی و انزوا میگوید؛ از احساسی که به شکل زنی اثیری در ذهنش نشسته. این زن برایش نماد آرزوهای دستنیافتنی است. او گاه با ترس، گاه با شیفتگی به یادش میافتد. فضای اثر تیره، وهمزده و پر از نشانههای ناخودآگاه است. راوی شروع به نوشتن میکند، برای سایهای که گویی هیچگاه واقعی نبوده. پنجره برایش مرز میان واقعیت و خیال است.
۲. زن اثیری و راز چشمانش
زنی با چشمان خمار و مرموز، در خاطرات راوی به تکرار ظاهر میشود. او راوی را به دنیایی فراواقعی و خیالی میبرد، جایی که هویتها درهم میریزد. زن اثیری نه تنها معشوقهای دستنیافتنی، بلکه نمادی از آرمانگرایی، مرگ و معناست. راوی او را میپرستد، اما از درک کاملش ناتوان است. او گاه عاشق زن است و گاه نفرتزده از سکوت مرگبارش. چهرهی زن همیشه ثابت است، گویی خارج از زمان و مکان است. حضورش همچون آینهای روانی، راوی را وادار به دیدن خویشتن میکند.
۳. پیرمرد قصاب و پلیدی پنهان
پیرمردی با دندانهای افتاده و خندهای چندشآور، وارد روایت میشود. او نماد پلیدی، فرودستی و شاید پدرِ واقعی یا ذهنیِ راوی است. با حضور او، جهان وهمآلود راوی رنگ تهدید و خشونت به خود میگیرد. پیرمرد همچون سایهای از مرگ و فساد، در گوشهوکنار ذهن راوی پرسه میزند. راوی از او گریزان است اما نمیتواند از چنگش بگریزد. گویی پیرمرد گذشتهی سرکوبشده و خاطرات ناتمام اوست. حضورش باعث تقابل بین میل و هراس در ذهن راوی میشود.
۴. مرگ زن و فرار از خود
راوی ادعا میکند زن اثیری را کشته و تکههای بدنش را در چمدانی پنهان کرده است. این صحنه نماد کشتن میل، عشق و بخش روحانی خویشتن است. راوی بین جنون و حقیقت در نوسان است و مخاطب نمیداند کدام بخش از گفتههای او واقعی است. او میگریزد، اما از چه؟ از قانون؟ از خودش؟ از واقعیت؟ مرز خیال و واقعیت فرو میپاشد. قتل زن اثیری شاید نمادی از خودکشی تدریجی روح باشد. روایت هر لحظه تیرهتر و درونیتر میشود.
۵. چهرههای چندگانه راوی
راوی در نقشهای مختلفی ظاهر میشود: عاشق، قاتل، نویسنده، شاهد، دیوانه. این چندپارگی شخصیت نشان از ازهمگسیختگی روانی و بحران هویت دارد. هر چهره، بخشی از ناخودآگاه اوست که در قالب تصویر یا صدا بازتاب مییابد. او خود را در دیگران میبیند و دیگران را در خود. مرز میان "من" و "دیگری" از بین میرود. هویت او همانند بوف کور، در تاریکی پرواز میکند. تضاد بین درون و بیرون، تاروپود روایت را میسازد.
۶. بوف کور، نگاهی از سیاهی
"بوف کور" نماد موجودی شبزی و کور است؛ همانگونه که راوی در تاریکی ذهن خود گم است. کل رمان تلاشی است برای دیدنِ خویشتن در آینهی شکستهای از خاطرات، کابوسها و نمادها. صادق هدایت با این اثر، به اعماق روان انسان میرود. نه زمان قطعی است و نه مکان؛ همهچیز در سیالیت وهم و خیال شکل میگیرد. بوف کور تابلویی از ذهنی بیمار، اما صادق است. داستان پایان ندارد، چون بیداریای در کار نیست. راوی در چاه ذهن خود دفن میشود.