روایت در آستانهی شکستن
رمان «ناتمام» با ساختاری متفاوت آغاز میشود؛ راویای که خودش هم نمیداند دقیقاً چرا و برای چه چیزی مینویسد، اما حس میکنی چیزی در درونش در حال ترک برداشتن است. انگار شخصیت اصلی، خودِ نویسنده است و در عین حال، همهی ما هستیم. روایت گسسته و پارهپاره است؛ همانطور که ذهن راوی پارهپاره است. او میخواهد قصهای را کامل کند، اما خودش در دل ناتمامیهایش غرق است. همین ناتمامی، کلید ورود به جهان متن است. جایی میان خواب و بیداری، خاطره و خیال. رمانی که بیشتر از آنکه بخواهد داستانی تعریف کند، میخواهد تجربهای منتقل کند. تجربهی ناتمام بودن، تجربهی بودن بیتکلیف.
عشق در شکلی پنهان
عشق در «ناتمام» صدای بلند ندارد. فریاد نمیزند، نمایش نمیدهد، اما همهجا هست. بین خطوط، پشت جملهها، در مکثهای راوی. او از کسی حرف میزند که شاید عاشقش بوده، شاید هنوز هم هست، یا شاید فقط تصویر او را دوست داشته. اما این عشق نه قهرمان دارد، نه لحظههای باشکوه. تنها چیزی که هست، حسرت است. حسرتِ نگفتهها، ندیدهها، نرسیدهها. در جهانی که همهچیز نیمهکاره است، عشق هم ناتمام مانده؛ و شاید فقط همین مانده برای نوشتن.
بازی با مرز واقعیت و خیال
خورشاهیان با ذهن خواننده بازی میکند. هر بار که فکر میکنی موقعیت یا شخصیت را فهمیدی، ناگهان لایهای تازه از خیال یا خاطره باز میشود. هیچچیز ثابت نیست؛ نه راوی، نه معشوق، نه حتی زمان. انگار در یک خواب آشفتهای و هر لحظه بیدار میشوی تا وارد خواب تازهتری شوی. این بازی بین واقعیت و خیال، نه برای فریب، بلکه برای کشف است. کشف عمق آدمی که خودش هم از خودش فراری است. کشف چیزی که فقط در لابهلای گمگشتگیها پیدا میشود.
سکوتهایی که بلندتر از کلماتاند
در «ناتمام»، آنچه گفته نمیشود، از گفتهها مهمتر است. راوی مدام از نوشتن بازمیماند، جملات را نیمهتمام رها میکند، یا از گفتن چیزی طفره میرود. این سکوتها فریادند؛ فریاد یک ذهن خسته، زخمی، و بلاتکلیف. حتی وقتی حرف میزند، انگار در تلاش است چیزی را پنهان کند. خواننده میان این سکوتها راه میرود، بهدنبال چیزی که شاید اصل قصه باشد. و چه چیزی راستتر از آنچه گفته نمیشود؟
روایت در لباس نوشتن
خودِ نوشتن، یکی از شخصیتهای اصلی کتاب است. راوی مدام درگیر نوشتن است و از نوشتن. میخواهد چیزی را ثبت کند، اما واژهها از او فرار میکنند. این درگیری با زبان، با فرم، با خودِ نوشتن، بخشی از جذابیت متن است. مخاطب با هر صفحه، با فرآیند آفرینش اثر هم روبهروست. نویسندهای که در حال روایت شکست خودش است؛ شکست در گفتن، در زیستن، در دوستداشتن. اما همین شکست، زیباترین چیز در کل کتاب است.
ناتمامی به مثابه معنا
نویسنده با جسارت، هیچچیز را کامل نمیکند. نه قصه، نه شخصیت، نه احساسات. همهچیز ناتمام است؛ اما همین ناتمامی معنا میسازد. چون زندگی هم ناتمام است. چون عشق، نوشتن، اندوه و حتی ماجراجوییها، همیشه جایی نیمهکاره رها میشوند. و این نیمهکاره بودن، باعث میشود فکر کنیم، حس کنیم، ادامه دهیم. رمان تمام میشود، اما حس ناتمامیاش در ذهن مخاطب میماند. انگار خواننده هم حالا بخشی از این ناتمام است.