گفتوگو با مرزهای ناپیدا
۱. آغاز یک دلبستگی عجیب
در ۱۹۲۰، کافکا با میلنا یسنسکا، مترجم اهل چک، آشنا میشود؛ زنی متأهل و آزاداندیش.
او ترجمهی آثار کافکا را به عهده دارد، اما بهزودی رابطهای عاطفی میانشان شکل میگیرد.
نامهنگاری، تنها پل این عشق ناتمام میشود.
کافکا نه جرأت وصال دارد، نه میل به جدایی.
او با هر نامه، بیپناهیاش را فریاد میزند.
نامهها پر از تردید، وسواس، و تمنای نادستیافتنیاند.
این دلبستگی، هم درمان است و هم درد.
۲. عشق به مثابه بیماری
کافکا عشق را چون تب درونی تجربه میکند: هم میسوزاند، هم او را زنده نگه میدارد.
میلنا برای او هم نجاتدهنده است و هم تهدیدی برای نظم ذهنیاش.
او نمیتواند جسم و جانش را بیحساب در اختیار کسی بگذارد.
این عشق، بیش از آنکه جسمانی باشد، ذهنیست؛ از دور، با اضطراب و گریز.
در هر نامه، کشمکش میان میل و امتناع جریان دارد.
کافکا در پی نزدیک شدن است، اما از نزدیکی وحشت دارد.
عشق، در نهایت، به انزوا ختم میشود.
۳. نامه؛ جانشین حضور
برای کافکا، نوشتن تنها راه زیستن است.
او از روبهرو شدن با زندگی واقعی میترسد، اما از نوشتن نمیگریزد.
نامهها تبدیل به ابژهی عشق میشوند: هم حامل احساس، هم شکلدهندهی رابطه.
در نبود تماس فیزیکی، زبان تنها ابزار پیوند است.
اما همین زبان، گاهی هم پل است و هم دیوار.
او گاه با کلمات میلنا را میپرستد، گاه پس میزند.
نوشتن، به خودی خود، یک میدان نبرد است.
۴. اضطراب درونزاد نویسنده
کافکا در نامهها همان اضطرابی را دارد که در آثارش میبینیم.
از جسم، اجتماع، بیماری، رابطه و حتی شادی میهراسد.
او مدام خودش را تحلیل و سرزنش میکند.
نویسندهای که نمیتواند زندگی کند، فقط مینویسد.
او از همه چیز فاصله میگیرد؛ حتی از کسی که دوستش دارد.
در پس هر واژه، وحشتی نهفته است.
وحشتی از صمیمت، از خود بودن، از آینده.
۵. میلنا؛ زن ناشناختهی درخشان
میلنا در برابر این طوفان روانی، زنی جسور و مستقل است.
او برخلاف کافکا اهل عمل و مواجهه است.
نامههای کافکا برای او هم جذاباند، هم آزاردهنده.
او درمییابد که این عشق ممکن نیست، اما دل کندن آسان نیست.
او تبدیل به «شاهد رنج» میشود: هم دوست، هم معشوق، هم قربانی.
حضورش روشن است، اما در سایهای از غم.
میلنا، بیش از آنکه شریک باشد، پژواک دردی است که به او واگذار شده.
۶. ادبیات بهجای زندگی
در نهایت، آنچه باقی میماند، نامههاست: ادبیاتی که جایگزین تجربه شده.
کافکا با این نوشتار، زندگی را کنترل میکند.
اما همین هم او را نمیرهاند؛ چرا که درد، بخشی از ذات اوست.
نامهها، گنجینهایاند از روانِ فروپاشیدهی یک نابغه.
آنها بیش از هر رمان و داستانی، ما را به عمق کافکا میبرند.
و نشان میدهند چگونه یک ذهن حساس، در برابر زندگی زانو میزند.
در سکوت، با کلمات.