رمان «بازماندهٔ روز» اثر کازوئو ایشی‌گورو

۱. تصمیمی برای رهایی موقت

استیونز، سرپیشخدمت پیر و وفادار عمارت «دارلینگتون هال»، پس از چند دهه خدمت، تصمیم می‌گیرد به سفری شش‌روزه به غرب انگلستان برود. سفر، بهانه‌ای‌ست برای دیدار با خانم کنتن، خانه‌دار سابق، اما در واقع گریزی‌ست از سکوت سنگین گذشته‌ای که چون ارواح، در ذهن او تکرار می‌شود. او با این سفر، می‌خواهد تکه‌هایی از زندگی را که شاید هرگز زندگی نکرده، بازبیابد یا لااقل برای آخرین بار به آن‌ها نگاه کند.


۲. خانه‌ای به‌نام وظیفه

استیونز، تمام عمر خود را وقف نظم، سکوت، ادب و وفاداری به لرد دارلینگتون کرده. باور دارد شأن واقعی انسان در «کرامت حرفه‌ای» است، حتی اگر به بهای نادیده‌گرفتن احساسات انسانی‌اش تمام شود. او در مقام سرپیشخدمت، خود را نه انسان بلکه ابزاری کارآمد می‌بیند که تنها کارش «اداره‌ٔ بی‌نقص یک خانه‌ٔ بزرگ» است. از همین روست که لحظات عاطفی را نادیده می‌گیرد، حتی اگر دلش چیز دیگری بخواهد.


۳. خاطراتی که آرام نمی‌گیرند

در طول مسیر، ذهن استیونز پر می‌شود از خاطرات دور: دیدارها و گفتگوهای کوتاه با خانم کنتن، دعواهای بی‌صدا، نگاه‌هایی ناتمام و احساساتی که هرگز به زبان نیامد. او از خود می‌پرسد آیا زندگی‌اش تنها یک وظیفه‌ی خشک بوده یا چیزی لطیف‌تر در دل آن پنهان بوده است؟ شاید عشق؟ شاید حسرت؟ خاطرات، چون آینه‌ای زنگ‌زده، چیزهایی را نشان می‌دهند که دیگر امکان لمس‌شان نیست.


۴. دیداری با زنی دیگر

وقتی استیونز بالاخره خانم کنتن را می‌بیند، درمی‌یابد او حالا زنی‌ست میانسال، آرام و مادرانه. او هنوز در یاد گذشته‌اش هست، اما پذیرفته که آن دوران گذشته است. می‌گوید شاید اگر انتخابش چیز دیگری بود، زندگی‌اش طور دیگری پیش می‌رفت. استیونز اما لبخند می‌زند، اندکی لرزان، و نمی‌داند چگونه بگوید که او هم تمام این سال‌ها، با همین فکر زیسته است.


۵. فروپاشی یک اسطوره

با مرور خاطرات، استیونز درمی‌یابد که لرد دارلینگتون، کسی که سال‌ها او را مردی شریف می‌دانست، به نازی‌ها نزدیک بوده و نقش منفی در سیاست انگلستان داشته. این کشف، پایه‌های اعتماد استیونز به مفهوم «وظیفه‌» را می‌لرزاند. او درمی‌یابد که گاهی کرامت حرفه‌ای، اگر با بی‌فکری همراه باشد، می‌تواند پوششی برای مشارکت در جنایات تاریخی باشد.


۶. معنای بازمانده‌ی روز

در بازگشت به عمارت، استیونز به «بازمانده‌ی روز» می‌اندیشد. روزی که گذشته، اما چیزی از آن باقی مانده؛ مثل گرمای نوری که دیگر تابشی ندارد. تصمیم می‌گیرد باقی عمرش را با آرامش بگذراند، اما این آرامش، خالی از سوز نیست. او می‌فهمد هیچ‌وقت به‌درستی نزیسته، اما شاید هنوز چند لحظه فرصت برای فهمیدن مانده باشد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد