۱. فرار پسر از سرنوشت
کافکا تامورا، نوجوانی پانزدهساله، از خانه میگریزد تا از پیشگویی هولناک فرار کند: اینکه پدرش را خواهد کشت و با مادر و خواهرش همبستر خواهد شد. این فرار، تنها از خانه نیست، بلکه گریز از تقدیر، هویت و گذشتهایست که گرهخورده با رازهای تاریک خانوادگی. او خود را به کتابخانهای در تاکاماتسو میرساند؛ پناهگاهی در دل ادبیات و سکوت. کافکا در دل این سفر، با لایههای پیچیده روان خود روبهرو میشود. در عین گریز، به ناخواستههایی نزدیکتر میشود. موراکامی، افسانه را با مدرنترین تنهاییها تلفیق میکند.
۲. ناکاتا، پیرمردی بدون سایه
آقای ناکاتا، پیرمردی سادهدل و بیسواد است که در کودکی طی حادثهای مرموز قدرت درک معمول را از دست میدهد، اما با گربهها حرف میزند. او که «سایه ندارد»، در جستوجوی معنا و مأموریتی غریزی به راه میافتد. ملاقاتش با مردی به نام جون میافکارد، او را در مسیری عرفانی و سوررئال قرار میدهد. ناکاتا چیزی شبیه قهرمان پنهان است؛ با زبانی کودکانه اما مأموریتی بزرگ. او جهان را نه با منطق، بلکه با شهود درک میکند. راه او با راه کافکا گره میخورد؛ بیآنکه یکدیگر را ببینند.
۳. خانم سائکی، زنی میان دو زمان
خانم سائکی، مدیر مرموز کتابخانه، زنیست که در جوانی معشوق خود را از دست داده و از آن پس با خاطرهی او زندگی میکند. او در کافکا، شبحی از گذشتهی گمشدهاش را میبیند. رابطهاش با کافکا، مرز میان مادر و معشوق را محو میکند. او با نواختن موسیقی، روح خود را زنده نگه میدارد، اما گذشته بر اکنونش سایه انداخته است. موراکامی در این شخصیت، مفهوم «زمان متراکم» را مجسم میکند. سائکی مثل خواب است: در عین بودن، گریزان. او کلید عبور کافکا از کابوسهاست.
۴. ورود به جهان موازی
موراکامی در این رمان، مرز واقعیت و خیال را برمیدارد. ماهی از آسمان میبارد، سنگها دروازه میشوند، و شخصیتها در خواب به بدنهای دیگر سفر میکنند. این جهان، هم بیرونیست هم درونی؛ بازتابی از ناخودآگاه. کافکا در کرانه، دنیایی خلق میکند که منطق زمان و علیت در آن فرو میپاشد. آنچه رخ میدهد، گاه استعاره است و گاه حقیقت. مخاطب ناچار است بپذیرد که عقل کافی نیست. در دنیای موراکامی، همه چیز میتواند همزمان واقعی و نمادین باشد.
۵. پیچیدگیهای پدرکشی و عشق ممنوع
در پسِ داستان، مضمون «ادیپی» جریان دارد؛ همان پدرکشی و رابطه با مادر. کافکا با ترس از تحقق این پیشگویی میگریزد، اما همچنان درگیر آن میماند. رابطهاش با خانم سائکی، و خوابهایی که با دختری به نام میساکی دارد، همگی درگیر همین نمادها هستند. موراکامی با زیرکی، روانکاوی و اسطوره را در متن میتند. نه تأیید میکند و نه انکار، فقط امکان را میگذارد. بار هستی برای کافکا، هم خاطره است، هم گناه بیارتکاب.
۶. پایان؛ حلقهای که بسته نمیشود
رمان در پایان، نه پاسخ میدهد، نه عقدهها را باز میکند. کافکا به جنگل میرود، وارد جهانی رازآلود میشود و بازمیگردد؛ تغییریافته اما بیپاسخ. ناکاتا میمیرد؛ گویی نقش خود را تمام کرده است. کتابخانه همچنان پابرجاست؛ مثل مکانی خارج از زمان. خواننده با انبوهی از پرسشها رها میشود. موراکامی نمیخواهد پایان دهد؛ میخواهد بیدار کند. کافکا به کرانهای رسیده، اما آنچه میبیند، فقط آغاز فهم است.