این رمان نیمهاتوبیوگرافیک، روایت مردیست در چنگال وسوسهی قمار، عشق و تسلیم؛ آینهای از روان انسان، تسلیمشدگی، و جهنمِ انتخابهایی که خودش ساخته است.
۱. ورود به رولتنبورگ
«الکسی»، معلم جوان روس، با خانوادهی یک ژنرال ورشکسته به شهری اروپایی میآید. همه در هتلی اشرافی ساکناند؛ به امید ارثیهای از پیرزنی در حال مرگ. الکسی، در کنار وظیفه تدریس، دل در گرو پولینا، دخترخواندهی ژنرال دارد. رابطهشان پر از تردید، کشش و ابهام است. پشت لبخندها، نوعی استیصال و انتظار وجود دارد. همه منتظرند چیزی از آسمان بیفتد، شاید مرگ، شاید شانس. شهر، آرام اما لبریز از طوفان درونیست.
۲. وسوسهی میز سبز
الکسی برای اولین بار پا به کازینو میگذارد؛ ابتدا برای کنجکاوی، بعد برای احساس قدرت. وقتی برنده میشود، طعم تسلط را میچشد؛ وقتی میبازد، عطشش دو برابر میشود. او پول را برای جلب توجه پولینا میخواهد، اما بازی تبدیل به چیزی عمیقتر میشود: میل به اثبات خود. کازینو دیگر فقط مکان نیست، میدان نبرد است. او میخواهد بازی را شکست دهد، اما بازی او را میبلعد. هیجانش همانقدر شیرین است که ویرانگر.
۳. عشق و تحقیر
پولینا، زنی پیچیده، با لحن سرد و رفتاری دوپهلو، قلب الکسی را در مشت دارد. او یکروز مهربان است، روز دیگر تحقیرکننده. الکسی در برابرش کوچک میشود، بیاراده، و گاه مضحک. او برایش همهچیز میدهد؛ حتی عزت نفسش را. عشقش بیمرز و بیمارگونه است. در نگاهش، پولینا نه یک معشوق، بلکه خدای بیرحم است. در برابرش، او همیشه قمارباز بازنده است؛ چه بر میز، چه در دل.
۴. بازگشت مادام و آشفتگی ثروت
پیرزن مورد انتظار، ناگهان زنده و سرحال از راه میرسد. برخلاف انتظار همه، او خود راهی کازینو میشود! با بیپروایی میبازد و میبرد؛ دنیایی از دیوانگی و هوس. امیدهای خانواده به باد میرود. پول و میراث، از دسترس دور میشود. همه دچار بحران میشوند، جز الکسی که بیشتر در دام قمار فرو میرود. پیرزنِ ثروتمند، با شور زندگیاش، تمام نقشهها را به هم میریزد. این لحظه، آغاز انحطاط نهایی همه است.
۵. سقوط و تردید
الکسی برای کمک به پولینا دست به بازیهای خطرناک میزند. ابتدا میبرد و با غرور بازمیگردد، اما بیپاسخ میماند. او گمان میکرد پول عشق میآورد، اما در چشم پولینا تبدیل به مردی پست شد. این شکست احساسی، او را بیشتر در آغوش قمار پرتاب میکند. او هنوز میخواهد برگردد، اما دیگر راهی نیست. مرز میان آزادی و وابستگی محو میشود. او نه میداند چرا بازی میکند، نه چگونه باید ایستاد.
۶. پایان بیپایان
الکسی در کازینویی دیگر، در شهری دیگر، تنها و آشفته است. هنوز میبرد، اما دیگر بُردش طعم ندارد. پول برایش دیگر نه وسیله است، نه هدف؛ فقط نشانهی اعتیاد. نه از پولینا خبریست، نه از گذشتهاش. تنها چیزی که مانده، میز سبز است و تاسهای بیاحساس. او قمارباز شده، بیآنکه بداند چگونه. زندگیاش دور یک چرخ میچرخد که هرگز متوقف نمیشود. قمار، خانهاش شده؛ خودش، یک تاس افتاده بر زمین.