در آستانهی مرگ، در سایهی گذشته
راوی داستان، مردی است در آستانهی پیری و مرگ، که گذشتهاش را چون گورهایی بازشده، به دوش میکشد. همهچیز از زمان بازگشت او به شیراز، زادگاهش، آغاز میشود؛ شهری که گذشتهی او را با تکتک خیابانها و چهرهها یادآوری میکند. اما آنچه راوی با آن روبهروست، فقط خاطره نیست، کابوس است؛ کابوسی از هویت، ترس و سرکوبشدهترین امیال. این مرد که ظاهری فرهیخته دارد، در درون، پر از خلأ و هراس است. او خود را تحلیل میکند، اما هیچگاه به پاسخ نمیرسد. خاطرات کودکی، رابطهی پر از ترس با پدر، نگاههای سرکوبگر جامعه، و تمایلات جنسی سرکوفته، همگی مثل مه در ذهن او پخش شدهاند. فضای رمان، آمیختهای از واقعیت و توهم است. مرز میان گذشته و حال، خواب و بیداری، به طرزی استادانه در هم میشکند.
«هول»؛ ترس بینام و تنهایی بیپایان
در «شب هول»، هول نه صرفاً به معنای ترس، بلکه بهسان احساسی غریزی و بینام است که تمام وجود شخصیت را در خود میبلعد. ترسی که منشاء مشخصی ندارد، اما در همهچیز حضور دارد: در سکوتها، نگاهها، سایهها، و حتی در لذتهای آنی. راوی، مردیست که تمام عمر با این هول زندگی کرده، بدون آنکه بتواند با آن مواجه شود. هول، او را از مواجهه با حقیقت، با خود واقعیاش، و با جهان اطراف بازمیدارد. تنهایی، بستر این ترس بینام است؛ راوی دوستانی ندارد، با خانواده بیگانه است، و حتی زبان برقراری ارتباط را از یاد برده. او میخواهد فرار کند، اما فرار او به درون کابوسهایش ختم میشود. شب هول، شب زندگی اوست؛ طولانی، تاریک، و بیامان. نام کتاب، رمز کلی روایت است: جهانی که در آن نه نور هست، نه گریز، نه نجات.
پدر، نماد قدرتِ تحقیرگر
یکی از مهمترین عناصر روانکاوانهی رمان، رابطهی راوی با پدرش است؛ مردی مقتدر، مذهبی، سنتی و پر از ترس. پدر، در این داستان، صرفاً یک فرد نیست، بلکه نهادی است از اقتدار، دین، سنت و سرکوب. نگاه سنگین و تحکمآمیز پدر، سایهایست که تمام عمر بر ذهن پسر باقی مانده است. خاطرات کودکی، پر از ترس از تنبیه و شرم جنسی است. بدن، شهوت، لذت؛ همه در نگاه پدر، گناهآلود و پلید است. راوی هرگز نتوانسته از این سلطهی ذهنی آزاد شود؛ حتی پس از مرگ پدر نیز، او همچنان فرمانروای روان اوست. پزشکرفتارهای وسواسی، عذابهای وجدانی، و میل به خودسرزنشی، همگی ریشه در این پدرِ سنگدل دارند. «شب هول» در اینجا تبدیل میشود به تراژدی کودکانی که هرگز بالغ نمیشوند، چون پدر هرگز به آنان اجازه نمیدهد. پدر، در این رمان، همچون خدای بیرحم اسطورهای، همهجا حاضر و همیشه قضاوتگر است.
زن؛ گمشده در میل و گناه
زنها در رمان «شب هول»، حضوری درخشان و در عین حال شبحگونه دارند. آنها هرگز شخصیتهایی مستقل نیستند؛ بلکه بازتاب امیال، خاطرات و اضطرابهای راویاند. زن، همزمان تمثال معشوق است و مظهر گناه. راوی در نوجوانیاش با میل جنسی به زنِ همسایه دچار بحران میشود؛ میلی که در ذهنش با احساس گناه آمیخته میشود. حتی در بزرگسالی، رابطهاش با زنان، دچار نوعی گسست و ترس است. او زنان را میخواهد، اما همزمان از آنها میگریزد؛ چون میل را معادل سقوط میبیند. نگاه راوی به زن، نگاه انسانی نیست؛ بلکه نگاهی روانپریش، بیمار، و دوپاره است: از یک سو پرستش، از سوی دیگر انزجار. هرمز شهدادی با ظرافت، این چندپارگی را نشان میدهد؛ زنانی که واقعی نیستند، بلکه ساختهی ذهن مردی گرفتار در چرخهی میل و انکارند.
ساختار نو، زبان مدرن، ذهن تکهتکه
«شب هول» از نظر ساختاری، اثری بسیار پیشرو است. زبان رمان، زبان ذهن است؛ پر از پرش، تکرار، مکث و مونولوگ درونی. ما در ذهن راوی هستیم، بدون فیلتر، بدون نظم سنتی روایی. گذشته و حال به هم میپیوندند، گاهی صداها با هم قاطی میشوند، و ما باید راه خود را در این هزارتوی ذهنی پیدا کنیم. شباهتهای روایی با آثار جویس و فاکنر محسوساند، اما شهدادی توانسته رنگوبوی ایرانی به آنها ببخشد. این ذهن تکهتکه، حاصل یک عمر سرکوب، ترس، بیهویتی و غربت است. خواندن رمان، تجربهای چالشبرانگیز و گاه آزاردهنده است؛ اما همانقدر که سخت است، پرعمق و خیرهکننده هم هست. زبان در اینجا، نه فقط ابزار روایت، بلکه بخشی از شخصیت راویست؛ زبانی شکسته، وسواسی، و گاه هذیانی. ساختار کتاب، آینهای است از درونِ پاشیدهی شخصیت اصلی.
مرگ؛ تنها دریچهی آزادی
پایان «شب هول»، پایانی روشن نیست، اما میتوان گفت تنها «قطعیت» رمان، مرگ است. راوی، از ابتدا تا انتهای داستان، در تعقیب رهاییست، اما هیچ دری گشوده نمیشود. نه گذشته بخشوده میشود، نه حال قابل تحمل است. تنها پناه او، سکوتِ مرگ است. مرگ در این داستان، پایان نیست؛ نوعی آرامش است، نوعی خلاصی از چرخهی عذاب. رمان با حالتی نیمههذیانی و سُر خوردن در مرز بیداری و مرگ به انتها میرسد. شب هول، با تمام تاریکیاش، سرانجام به سکون میرسد. اما برای خواننده، این آرامش هم تلخ است، هم تکاندهنده. شهدادی با قدرتی بینظیر، ما را در دل ذهن مردی فرو میبرد که زندگیاش سراسر ترس بوده، و تنها مرگ توانسته نجاتش دهد. این پایان، سؤالات بسیاری در ذهن میسازد: آیا ما هم در دل شب هولِ خود زندگی میکنیم؟ آیا نجاتی هست؟