علم بیاخلاق، فاجعهای انسانی
آغاز تجربهای جسورانه در اتاق عمل
پروفسور پریئوبراژنسکی، جراح نامدار، با جسارتی عجیب به سراغ یکی از بلندپروازانهترین آزمایشهایش میرود: تبدیل سگ به انسان. با پیوند غدد جنسی و هیپوفیز یک انسان ولگرد به بدن سگی به نام شاریک، میخواهد امکان «ساخت انسان» را آزمایش کند. همهچیز با ظاهری علمی پیش میرود اما بولگاکف از همان ابتدا بذر یک فاجعه را در بطن پیشرفت علمی میکارد. آزمایش موفقیتآمیز است؛ سگ تغییر میکند، سخن میگوید، اما... انسانی نمیشود. ظاهر انسان دارد، ولی قلب سگ.
شاریکوف؛ محصول علم، اما دشمن انسانیت
موجود جدید که خود را «پولیگارینوف شاریکوف» مینامد، گرچه از بدن انسان بهرهمند شده، اما از عقل و اخلاق بیبهره است. او نه تنها تربیتپذیر نیست، بلکه پرخاشگر، نادان، بیفرهنگ و لمپن است. شاریکوف از دل آرزوی پیشرفت بیرون میآید، اما نماد عقبگرد است. تبدیل یک سگ به انسان، اگر بدون تزریق انسانیت باشد، تنها وحشیگری را به شکلی مدرنتر بازمیگرداند. بولگاکف با طعنه، انساننمایی را به تمسخر میگیرد.
نقد علم بدون اخلاق و مهار
آیا هر کاری که میتوان با علم انجام داد، باید انجام شود؟ بولگاکف در قالب داستانی ساده اما کوبنده، این سؤال را پیش میکشد. پروفسور، با آنکه دانشمند بزرگیست، در اخلاقمداری شکست میخورد. علم، بدون درک مسئولیت انسانی، میتواند به خلق هیولا منتهی شود. همانگونه که دکتر فرانکنشتاین با هیولای خود روبهرو شد، اینجا نیز پروفسور با پیامد تجربهاش درگیر است. دانش، به تنهایی نجاتبخش نیست؛ راهی به تباهی هم دارد.
تصویری کنایی از جامعهی شوروی
شاریکوف تصویریست تمثیلی از شهروندان جدید شوروی پس از انقلاب: بیفرهنگ، پرمدعا، و خطرناک. او از ادبیات و هنر بیزار است و تنها زبان قدرت را میفهمد. پروفسور، به عنوان نمایندهی طبقهی روشنفکر، حالا زیر فشار این موجود تازه قرار میگیرد. بولگاکف جامعهای را نشان میدهد که در آن، اخلاق و فرهنگ جای خود را به خشونت و عوامگرایی دادهاند. علم، در این جامعه، ابزاریست برای مشروعیت بخشیدن به بیفرهنگی.
انسان شدن؛ فقط تغییر جسم نیست
بولگاکف، در زیر لایههای طنز و خیال، این پیام را پنهان کرده که انسانشدن فراتر از داشتن شکل انسانیست. نهادهای اخلاقی، فهم زیبایی، توانایی همدلی، همه از ضرورتهای انسانی بودناند. شاریکوف، بدون این مؤلفهها، چیزی بیش از یک حیوان سخنگو نیست. داستان، در واقع نقدیست بر نگاه مادیگرای صرف به انسان. بولگاکف میپرسد: اگر قلب سگ باقی بماند، بدن انسان چه ارزشی دارد؟
پایان تجربه؛ بازگشت به عقب برای نجات انسانیت
در نهایت، پروفسور مجبور میشود که تغییرات را بازگرداند. شاریکوف، که تهدیدی برای زندگی و عقلانیت شده، دوباره به سگ تبدیل میشود. این بازگشت، اگرچه به ظاهر ضدعلمیست، اما بازتابی از یک ضرورت اخلاقیست. بولگاکف میگوید که همیشه نمیتوان پیش رفت، گاهی باید عقب نشست. علم باید متوقف شود، وقتی انسانیت در خطر است. «قلب سگ» با یک هشدار تمام میشود: تمدن، بیش از آنکه به دانش نیاز داشته باشد، به قلب نیاز دارد.