۱. خاستگاه اخلاق: نیک-بد یا نیک-شر؟
نیچه با کاوشی تاریخی آغاز میکند و نشان میدهد که مفاهیم «نیک» و «بد» در اصل متعلق به طبقهٔ نیرومند و اشرافی بودهاند. آنان «نیک» را معادل نجیب، نیرومند و زیبا میدانستند. اما در مرحلهای دیگر، طبقهٔ فرودست (بردگان، ضعیفان، مظلومان) مفاهیم را وارونه کردند. در نتیجه، «نیک» شد همان چیزی که «خیرخواهانه»، «فروتن» و «زاهد» است. نیچه این تغییر را «انقلاب بردگان در اخلاق» مینامد. این انقلاب درونی، با کینهتوزی و نفرت نسبت به قویان آغاز شد. طبقهٔ ضعیف از طریق اخلاق، انتقام خویش را از قویان گرفت. این نخستین گسست بنیادین در معنای «نیکی» است.
۲. اخلاق و ریشههای رنج
نیچه در بخش دوم میپرسد: چرا انسان از خودش رنج میبرد؟ پاسخ او به سازوکار پیچیدهای مربوط میشود که او آن را «وجدان بد» مینامد. در جوامع ابتدایی، انسانها رنج خود را بیرونی میکردند؛ یعنی بر دشمنان، طبیعت یا خدایان فرافکنی میکردند. اما با ظهور جامعهٔ سازمانیافته، این انرژی به درون کشیده شد. انسان شروع کرد به سرزنش خویش، محاکمهٔ وجدان خود، و این آغاز پیدایش «گناه» بود. دین، بهویژه مسیحیت، این وجدان رنجکش را تثبیت کرد. رنج، به جای آنکه فهمیده شود، تقدیس شد. انسان آموخت که از خودش متنفر باشد، نه از شرایطش.
۳. ریشههای گناه و کیفر
در ادامه، نیچه تبارشناسی «مفهوم گناه» را بررسی میکند و آن را پیوندی با قرارداد اقتصادی اولیه میان طلبکار و بدهکار میبیند. گناه نخست به معنای بدهی بود: کسی که بدهکار بود باید کیفر میدید. این کیفر، گاه با خشونت، شکنجه یا خونبها جبران میشد. اما بهتدریج این رابطه به قلمرو اخلاق منتقل شد: انسان نه فقط به دیگران، بلکه به خدا یا به نظم کلی جهان بدهکار فرض شد. این بدهکاری بیپایان، وجدان انسانی را نابود کرد. نیچه این ساختار را نشانهٔ نوعی بیماری روانی در فرهنگ غرب میداند. انسان گناهکار، همان انسان اسیر است.
۴. آرمان زاهد و دشمنی با زندگی
در بخش پایانی، نیچه «آرمان زاهد» را نقد میکند، که نمونهٔ بارز «نه گفتن به زندگی» است. زاهد از رنج میگریزد، اما نه با مواجهه و درک آن، بلکه با انکار زیستن. او زیبایی، شور، شهوت و قدرت را پلید میداند و به فروتنی، ریاضت و سرکوب میل پناه میبرد. نیچه این آرمان را محصول روحهای خسته و بیمار میداند. او میپرسد: چرا کسی باید رنج را زیبا بداند؟ چرا باید زندگی را زندانی بپندارد؟ پاسخ او روشن است: اینان نمیتوانند زندگی را بیافرینند، پس آن را محکوم میکنند. آرمان زاهد، گریز از خلّاقیت است.
۵. فیلسوفان، پزشکان فرهنگ
نیچه در این بخش نقش فلسفه را تغییر میدهد: فیلسوف دیگر آموزگار حقیقت نیست، بلکه پزشک روان و فرهنگ است. او باید بیماریهای اخلاقی را تشخیص دهد و به ریشههای روانی آنها برسد. اخلاق که پیشتر مقدس بود، حال باید نقد شود. نیچه میخواهد فیلسوفی بسازد که بیرحم باشد در برابر هرگونه توهم، حتی اگر «خیر» یا «زیبا» به نظر برسد. فیلسوف باید فرهنگ را مانند کالبدی بیمار کالبدشکافی کند. تنها چنین رویکردی میتواند از نو ارزشگذاری کند. «فراسوی نیک و بد» به معنای فروپاشی ارزشهای پوسیده است.
۶. نیچه و پروژهٔ بازارزشگذاری
در پایان، نیچه با نیش و کنایه اعلام میکند که باید همهٔ ارزشهای گذشته را از نو ارزیابی کرد. او از ما میخواهد که نه فقط ارزشها، بلکه شیوهٔ ساختن ارزشها را تغییر دهیم. این «بازارزشگذاری» نه انکار اخلاق، بلکه نوزایی اخلاقیست. اما این اخلاق جدید بر اساس اراده، قدرت، زیبایی و زندگیخواهی بنا میشود. فراانسان، نماد این اخلاق تازه است: کسی که با شجاعت در جهان میزید، بیآنکه نیاز به پاداشی در آخرت داشته باشد. نیچه ما را به شهامت زیستن دعوت میکند، نه به تمجید از رنج.