روایتمحور ـ داستانی (با لحن احساسی و توصیفی)
۱. میدان نبرد و صدای نفسها
روایت در دل جنگی بینام و بیزمان آغاز میشود. سربازی تیر خورده، میان مرگ و بیداری، در میان علفها و سکوت دراز کشیده است. او بهجای فریاد، در ذهن خود غوطهور میشود. صدای گلوله نیست؛ تنها صدای نفسها، خاطرهها و خاک گرم است. این سکوت از جنس وحشت است؛ ترسی که در پوست تن میخزد و با هر ثانیه، مرگ را نزدیکتر میکند. جنگ اینجا تصویر نیست، حس است؛ لمسِ دردی بیپایان.
۲. فراموششده در میان خاک و گیاه
سرباز زخمی، نه نامی دارد و نه نشانی. گویی فردیتی ندارد، چون هزاران تن دیگر که جنگ هویتشان را بلعیده. او در دل دشت گم است، بیدوست و بیدشمن. زمان و مکان معنا ندارند؛ تنها خاطراتی از مادر، معشوق، روستا و رویاهاست که در ذهنش موج میزند. او با هر تپش، تکهای از خود را مرور میکند. مرگ، با بیرحمی، تماشاگر اوست.
۳. زبان، لحن، و آوای ذهن مجروح
زبان رمان چون زخمی عمیق است؛ گاه بریده، گاه هذیانی، گاه پرشور. محمود دولتآبادی ذهن سرباز را همچون رودخانهای خروشان به تصویر میکشد؛ پُر از تکرار، پُر از گسست و پُر از حسرت. جملهها کوتاهاند، گاه بیفعل، گاه سرشار از صداهای درونی. این روایت بیش از آنکه داستان باشد، تجربه است: تجربهی روانی انسانی در آستانه نابودی. ادبیات، اینجا ابزار تحمل است.
۴. بسمل شدن؛ نه مردن، که ذبح شدن
عنوان کتاب خود کلیدی برای فهم اثر است. «بسمل» شدن نه مرگ عادی، بلکه ذبحِ آگاهانه و آیینیست. سرباز، چون قربانی، بر زمین افتاده، آماده برای تسلیم نهایی. اما در این بسمل شدن، نوعی عظمت است: تقابل انسان با مرگی که از آن گریزی نیست. آیا ما همواره در حال بسمل شدن نیستیم؟ آیا مرگْ پایان است یا نوعی از پاک شدن، آشتی یا رهایی؟
۵. مرز واقعیت و خیال
مرز میان آنچه واقعاً رخ داده با آنچه سرباز در ذهن میپروراند، بسیار باریک است. آیا دشمن هنوز آنجاست؟ آیا تیر دوم شلیک شده؟ یا همهچیز تنها در ذهن اوست؟ دولتآبادی با مهارتی کمنظیر، ذهن سرباز را بدل به صحنهی روایت کرده است. زمان پارهپاره میشود، مکان در هم میریزد و مخاطب، همپای راوی، در هزارتوی اندیشه سرگردان میشود.
۶. آخرین نفس، آخرین نغمه
در پایان، دیگر واژهای باقی نمانده؛ تنها نَفَس است، تنها نگاه به آسمانی که دیگر بیرحم نیست. مخاطب نمیداند سرباز زنده میماند یا نه. اما مهم نیست. مهم، آن راهیست که طی شده: راهی بسوی خاموشی، بسوی درک، بسوی پذیرش. «طریق بسمل شدن» نه داستان مرگ است، بلکه مرثیهایست بر هستی. در آن، انسانِ تنها با غرور و بیهیاهو، در دل خاک آرام میگیرد.