پرسهای میان مرگ، فوتبال و خاطرات
۱. راویِ مرده و دنیای میانبود
راوی رمان مرده است؛ سربازی که در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در تهران کشته میشود. اما او نه به بهشت میرود و نه جهنم؛ در جهانی بینابینی باقی میماند. جهانی که در آن صداها، خاطرات، بوها و تصویرهای تاریخ معاصر ایران جاریست. در این فضا، گذشته و حال درهم میآمیزند. راوی صدای خودش را میشنود، و گاه حتی صدای نویسنده را. این میانبود، نوعی تعلیق فلسفی و روایی ایجاد کرده. دنیای مردگان، بستر پرسشهای بیپاسخ است.
۲. تهران؛ شهری زخمی و پر از ارواح
تهران در این رمان، شخصیت زنده و متغیریست. از میدان ژاله تا خیابان انقلاب، همهجا پر از سایه و یاد است. شهر، محل رفتوآمد ارواح و خیالهاست؛ آدمها زندهاند اما مرده، مردهاند اما زنده. تهرانِ رمان، هم تاریخ است و هم اسطوره. میان بوی باروت و صدای تیر، بوی نان سنگک هم میآید. نویسنده تصویری سورئال از شهری واقعی ارائه میدهد. شهری که به موزهی جنون بدل شده.
۳. تاریخ درهمشده با خیال و خاطره
مرز واقعیت و تخیل در روایت شکسته شده. وقایع سیاسی، خاطرات شخصی و رؤیاها با هم ترکیب شدهاند. محمدرضا پهلوی، مهندس بازرگان، مارادونا و آدولف هیتلر کنار هم مینشینند. این تکنیک، روایتی کولاژی میسازد. خواننده میان وقایع تاریخی و صداهای ذهنی سرگردان میماند. تاریخ، دیگر خطی و رسمی نیست؛ یک متن روانپریشانه است. از دل هر جمله، یک روایت دیگر میروید.
۴. منچستر یونایتد؛ فراتر از فوتبال
عنوان رمان، اشارهایست به یک تیم فوتبال، اما معنایی فراتر دارد. منچستر یونایتد نمادیست از اشتیاق، نوستالژی، و حتی رستگاری. راوی مرده، هنوز به این تیم عشق میورزد. فوتبال، در دل مرگ نیز امید میکارد. عشق به منچستر، نقطهی اتکایی در میان طوفان تاریخ است. در جهانی که پر از فروپاشیست، فوتبال یک «هویت پایدار» میشود.
۵. فرم پارهپاره، زبان چندلایه
زبان رمان، چندصدایی و متلاطم است. جملات کوتاه و بلند، رسمی و غیررسمی در کنار هم مینشینند. روایت، گاه کلاسیک است و گاه پستمدرن. کلمات، بار عاطفی و تاریخی دارند. فرم رمان، آینهی درونیات راوی و خشونت زمانه است. این پارهپارهنویسی، القاکنندهی سرگشتگی و انفجار ذهنیست. خواننده همزمان با لذت و گیجی پیش میرود.
۶. مرگ به مثابه بیداری
شاید مرگِ راوی آغاز یک بیداری باشد. بیداری از روایت رسمی، از سانسور، از تاریخ تحریفشده. راوی در مرگ، چیزهایی را میبیند که در زندگی هرگز ندید. این مرگ، استعارهایست از عبور به درک. راوی میمیرد تا بفهمد، و بفهماند. او میان جهانها سرگردان است، چون حقیقت هم همینطور است: سرگردان، بیقرار و نامرئی.