روایتی از دهان یک سرباز گمشده
۱. آغاز با گلوله و ترس
سفر را با جنگ جهانی اول آغاز میکنیم. راوی، باردامو، در میان صدای انفجارها و مرگهای بیمعنا، بیدار میشود. نه قهرمانی در کار است و نه هدفی شریف. تنها ترسی عریان وجود دارد. او درمییابد که وطنپرستی یک توهم است، ساختهی تبلیغات و ترس. باردامو با بیاعتقادی عمیق، همهچیز را به سخره میگیرد. شروع کتاب، صداییست از دل تاریکی، نه فریاد پیروزی. خواننده را وا میدارد که از همان ابتدا به همهچیز شک کند. و این شک، میشود پایهی تمام سفر.
۲. سفر به مستعمره، دیدن زخمها
باردامو برای فرار از جنگ به آفریقا میرود؛ اما آنجا جهنمی دیگر است. استعمار، تحقیر، مرگهای کند و بیدلیل. آدمها در گرمای بیرحم جان میدهند و سیاهپوستان بیصدا میمیرند. امیدی نیست، جز گندیدن تدریجی. اروپا با نقاب تمدن، در آنجا صورت واقعیاش را نشان میدهد. حتی بیماری، در این سرزمین استعمارزده، شکلی اخلاقی مییابد؛ درد کشیدنِ بیهدف. این فصل از رمان، دوربینی است که تا اعماق پوسیدگی جهان مدرن زوم میکند. نه عشق هست، نه نجات. فقط مردن.
۳. بازگشت به فرانسه، فرو رفتن در رنج
بازگشت باردامو به فرانسه، بازگشت به فروپاشی درونی است. همهچیز، خاکستریتر شده. او با پزشکی آشنا میشود اما نه برای نجات، بلکه برای دیدن «چگونه مردن». بیماران، سایههایی از امیدهای شکستهاند. مردمانی تهی، محصور در روزمرگی. باردامو خود را میان آدمهایی میبیند که یا نمیفهمند، یا نمیخواهند بفهمند. و خودش هم دست کمی از آنها ندارد. او به نوشتن و تأمل روی میآورد، اما کلمات هم دروغ میگویند. همهچیز، نشانی از بیهودگی دارد.
۴. آمریکا؛ قلب تپندهی سرمایهداری
باردامو به آمریکا میرود و با چهرهای دیگر از تمدن روبهرو میشود. صنعتی شدن، ماشینزدگی، انسانهایی که بردهی زمان و پولاند. کارخانهها آدمها را میجَوَند و بیرون میاندازند. حتی عشق، با زمانسنج و حقوق ساعتی سنجیده میشود. او درمییابد که آزادی وعدهای توخالیست. کارگران، مصرفکنندههایی بیچهرهاند. در این دنیا، هیچکس به دنبال معنا نیست. هدف، دوام آوردن است. و باردامو، شاهدی خاموش و بیزار باقی میماند.
۵. فرو رفتن در بیرحمی انسان
در بازگشت به اروپا، باردامو کمکم در دل خویش هم، جز تاریکی نمیبیند. انسانها، حیوانهاییاند که تنها به قدرت، بقا و فریب فکر میکنند. او رابطهای خسته و بیعشق با زندگی دارد. همهی پیوندهای انسانی، پوشالیاند. مادرها، بچهها، معشوقها، همه وسیلهاند. در این نگاه، عشق یک فریب است، همانطور که دین، علم و اخلاق فریبی دیگر است. طنز سیاه سلین، همهچیز را میبلعد. باردامو حتی به خودش هم شک دارد. تنها چیزی که باقی میماند، درد است. و نوشتن این درد.
۶. پایان سفر، آغاز تاریکی
سفر به انتهای شب، سفری بیرونی نبود، بلکه فرو رفتن در شبِ درون بود. باردامو به جایی نمیرسد، چون مقصدی وجود ندارد. زندگی، چرخهای از سقوطهای کوچک و خندهدار است. او از هیچکس انتظار نجات ندارد، حتی از خودش. شب، استعارهای است از هستی. سفری بیقهرمان، بیکاتارسیس، بینجات. و در پایان، سکوتی سرد باقی میماند. باردامو شاید بمیرد، اما شب ادامه دارد. تاریکی، سهم همه ماست؛ و شاید صادقانهترین بخش این سفر هم، همین اعتراف تلخ باشد.