تحلیل اگزیستانسیالیستی
۱. آغاز تهوع با پرسش از هستی
آنتوان روکانتن، مردی تنها در شهر بوویل، دفتر خاطراتی را مینویسد که پر است از اندیشههای پارهپاره و گاه بیمارگونه. او در جستوجوی معنا، هستی اشیاء را تجربه میکند و دچار حسی فیزیکی و روانی از «تهوع» میشود. این تهوع تنها حالت بدنی نیست، بلکه واکنشی عمیق به «بیمعنایی جهان» است. مواجهه با یک ریشهی درخت یا یک صندلی، او را به حیرت و اضطراب میکشاند. چرا چیزها هستند؟ چرا هستی وجود دارد؟ این پرسشیست که در بطن رمان تکرار میشود. آنتوان با نگاه اگزیستانسیالیستی خود، جهان را تهی از ذات و معنا میبیند. هر چیزی بیدلیل است، تنها «هست» و همین «بودن بیعلت» برایش تهوعآور است.
۲. تنهایی در میان اشیاء و انسانها
روکانتن نه تنها از اشیاء، بلکه از انسانها نیز فاصله میگیرد. رابطهاش با آنی، زنی که زمانی دوستش داشت، سرد و بیروح است. او در کافه، کتابخانه و خیابانها پرسه میزند اما احساس انزوا و پوچی را ترک نمیکند. هر ارتباط انسانی برایش نقابی دروغین از معناست که نمیتواند خودش را در آن بیابد. مردم اطرافش با نقشهای اجتماعی سرگرماند، اما او این نقشها را پوچ و ساختگی میبیند. او در این تنهایی، آزادیِ آزاردهندهای را تجربه میکند: آزادیِ کامل برای معنا بخشیدن به زندگی بیمعنا. اما آیا این آزادی، نجاتدهنده است یا شکنجهگر؟
۳. تجربه تهوع؛ هستی بدون ضرورت
در یکی از لحظات اوج، روکانتن به ریشهی درختی نگاه میکند و ناگهان چیزی بر او آشکار میشود: اشیاء «هستند» بدون اینکه دلیل یا ضرورت داشته باشند. این تجربهی وجود بیعلت، عصارهی تهوع است. او از هستی اشیاء منزجر نمیشود چون زشتاند، بلکه چون «بیدلیل» هستند. این نقطهی فلسفیِ مرکزی در تفکر سارتر است: «وجود مقدم بر ماهیت است». ما ابتدا هستیم و سپس باید معنا بسازیم، اما جهان، خود هیچ معنایی به ما عرضه نمیکند. تهوع، نام این رویاروییست: کشف تلخ و اضطرابآورِ آزادیِ بیحد در جهانی بیمفهوم.
۴. جدال با گذشته و خاطرات
روکانتن به گذشتهاش بازمیگردد، به عکسها و خاطرات، اما همه چیز بیروحتر از آن است که امیدی برانگیزد. حتی رابطهاش با آنی، که زمانی عشقش بود، از جنس خاطرهای پوسیده و تکراری شده است. این رجعت به گذشته نه نوستالژیک است، نه رهاییبخش؛ فقط تأکیدی بر تهیبودن اکنون و ناتوانی گذشته در پر کردن آن است. او دیگر نمیتواند خود را با خاطرات آرام کند. حافظه برایش منبع معنا نیست، بلکه آیینهای از تکرار و فریب است. او به این نتیجه میرسد که باید از گذشته عبور کرد. اما چگونه وقتی آینده نیز خالیست؟
۵. رد اطمینانها و ساختارها
سارتر از طریق آنتوان، مفاهیم نهادینه شدهی جامعه، تاریخ، ادبیات و هویت را به چالش میکشد. کتابخانهای که آنتوان در آن کار میکرد، مرکز انبوهی از دادههاست اما هیچ حقیقتی به او نمیدهد. او حتی به رماننویسی نیز شک میکند، چون کلمات هم ممکن است به جای کشف حقیقت، نقابهایی برای فرار از آن باشند. او میخواهد حقیقت را لمس کند، نه صرفاً روایتش را بشنود. اما حقیقت چیست؟ اگر همه چیز تهی است، شاید تنها راه، آفرینش معنای شخصی و خودخواسته باشد. اما این آفرینش در تنهایی و بیپشتوانه رخ میدهد.
۶. پذیرش تهوع و انتخاب آزادی
در پایان، روکانتن به نقطهای از آرامش تلخ میرسد: او تصمیم میگیرد بنویسد. نه برای دیگران، نه برای معنا دادن به جهان، بلکه برای ساختن چیزی در دل تهیبودن. او نمیتواند از جهان فرار کند، اما میتواند در دلش «بیافریند». این همان جوهر اگزیستانسیالیسم است: مسئولیت در برابر آزادی. تهوع نه تنها بیماریست، بلکه آغازِ آگاهیست. اگرچه زندگی معنا ندارد، اما انسان میتواند خالق معنا باشد. آنتوان شاید هنوز تنها باشد، اما اکنون میداند که این تنهایی، میدان عمل اوست.