۱. اوه؛ مردی در حاشیه زندگی
اوه پیرمردی منزوی و سختگیر است که با قوانین خشک و نظم وسواسیاش، از دنیای پیرامون بریده شده. او در ظاهر فردی عبوس و غیرقابل تحمل است، اما این چهرهی بیرونی، لایهای دفاعی در برابر اندوههای گذشته است. مرگ همسرش، سونیا، او را شکسته و تنها کرده است. جامعهای که تغییر کرده، دیگر برای او مفهومی ندارد.
اوه بیشتر تماشاگریست که با دنیای زنده بیگانه است.
۲. مرگ به عنوان فرار
اوه در آغاز رمان، بارها تلاش به خودکشی میکند. مرگ برای او راهیست برای رهایی از رنجِ زیستن بیسونیا. بکمن با طنزی تلخ، این تلاشها را در موقعیتهایی قرار میدهد که هربار کسی یا چیزی مانع از موفقیتش میشود. این شکستها، کمکم به بیداری او از خواب مرگ میانجامد.
زیرا در پسِ زندگی هنوز نورهایی کمسو باقی ماندهاند.
۳. همسایگان، ناجیان خاموش
ورود خانوادهای ایرانی به خانهی مجاور، نقطهی عطفی در داستان است. پرونه، زن باردار و پرشور، با مهربانیاش دیوارهای دور اوه را میشکند. دختران کوچک او نیز گرمی زندگی را به حیاط خاکستری اوه میآورند. بکمن این تحول را با ریتمی آرام، ولی مؤثر پیش میبرد.
روابط انسانی، پادزهری برای زخمهای عمیق میشوند.
۴. عشق، سایهای بر تمام عمر
اوه و سونیا رابطهای دارند که گرچه در گذشته باقیست، اما در سراسر رمان نفس میکشد. خاطرات او از سونیا، شیرین و دردناکاند و گویی هنوز با او سخن میگوید. سونیا نمایندهی زیبایی، صبر و امید است؛ کسی که اوه را از جهان سردش بیرون کشیده بود.
با مرگش، دنیای اوه دوباره به زمستان فرو رفت.
۵. طنز در میانهی تلخی
بکمن با نگاهی طنزآلود، رنجهای یک زندگی را روایت میکند. شخصیت اوه در عین تلخی، بارها لبخند بر لب خواننده میآورد. تضاد میان رفتار خشک او و موقعیتهای شیرین، به داستان رنگی انسانی میدهد. این طنز، عمیقترین دردها را قابل لمستر میکند.
و باعث میشود با شخصیت عبوس، همدلی کنیم.
۶. تولدی دیگر در سایهی مرگ
در پایان رمان، اوه دیگر آن مرد منزوی نیست؛ بلکه بخشی از جامعهی کوچکش شده. گرچه مرگ به سراغش میآید، اما این بار با آرامش. او به سهم خود زندگی دیگران را روشن کرده است. بکمن مرگ را نه پایان، بلکه نقطهی تحولی میبیند.
مرگی با لبخند، نه با قهر.