رمان «خنده در تاریکی» اثر ولادیمیر ناباکوف

سقوط یک مرد محترم

آلبرت آل‌بین، منتقد هنری موفق و مردی متأهل است. او زندگی‌ای نسبتاً بی‌دردسر دارد تا اینکه با مارگو آشنا می‌شود. دختری جوان، زیبا و بی‌رحم که آرزوی بازیگری در سر دارد. مارگو به‌سرعت قلب آل‌بین را تسخیر می‌کند و او به‌خاطرش همه‌چیز را به خطر می‌اندازد. خانواده‌اش از هم می‌پاشد و شرافتش زیر سؤال می‌رود. ناباکوف با نیشخندی تلخ، روند نابودی این مرد را روایت می‌کند.

یک تراژدی در قالب کمدی سیاه.


۲. وسوسه‌ی نور در دل تاریکی

آل‌بین با مارگو نه به‌خاطر عشق، بلکه به‌خاطر میل به جوانی، زیبایی و آرزوهای فراموش‌شده جذب می‌شود. مارگو نماد جذابیت فریبنده‌ی دنیای سطحی و شهوت‌انگیز است. او درخشان و بی‌روح است، مانند نئونی در شب تاریک. ناباکوف تضاد نور و تاریکی را با دقت می‌سازد: نور مارگو، آل‌بین را کور می‌کند. او در پی روشنایی می‌دود، اما تنها چیزی که می‌یابد، خنده‌ای‌ست در تاریکی.

خنده‌ای که از عمق فریب می‌آید.


۳. مارگو؛ فرشته‌ای بی‌احساس

مارگو نه عاشق است و نه صادق. او فقط فرصت‌طلبی‌ست با چهره‌ای معصوم. با چرب‌زبانی و بی‌رحمی، آل‌بین را بازی می‌دهد. نه از خیانت باک دارد، نه از تحقیر. ناباکوف شخصیت او را به‌نحوی می‌سازد که خواننده از او بیزار، اما مجذوب شود. مارگو تصویری از دنیای مدرن و سرمایه‌داری‌ست؛ زیبا، بی‌رحم و خالی از معنا.

همان‌قدر فریبنده که ویرانگر.


۴. کور شدن؛ تمثیلی از حقیقت

در نیمه‌های رمان، آل‌بین بر اثر حادثه‌ای کور می‌شود. این رویداد فقط فیزیکی نیست؛ نمادین است. حالا دیگر نمی‌تواند زشتی و خیانت را ببیند. اما شاید این کوری، همان بهایی باشد که او باید برای چشمان بسته‌ی پیشین‌اش بپردازد. ناباکوف نشان می‌دهد که بینایی همیشه به معنای دیدن نیست. گاهی حقیقت را باید لمس کرد، نه دید.

و کوری، آینه‌ی بینایی باطنی می‌شود.


۵. طنزی تلخ در دل تراژدی

اگرچه سرنوشت آل‌بین دردناک است، اما ناباکوف با زبان طنز، آن را روایت می‌کند. خنده‌هایی که از دل فاجعه برمی‌خیزند، در تاریکی طنین‌انداز می‌شوند. روایت، گاهی چنان بی‌احساس و بی‌رحم است که انسان از خنده به وحشت می‌افتد. این طنز، نه برای سرگرمی بلکه برای برانگیختن تأمل است. ناباکوف ما را می‌خنداند تا از خودمان بترسیم.

خنده‌ای که بر خود انسان نشانه می‌رود.


۶. پایان؛ پاداشِ اعتماد کور

آل‌بین در نهایت همه‌چیز را از دست می‌دهد: عشق، بینایی، شرافت و حتی خود را. مارگو و معشوق تازه‌اش، از او استفاده می‌کنند و دور می‌اندازند. اما او تا آخرین لحظه در رؤیای بازگشت و عشق باقی می‌ماند. ناباکوف، پایان را نه با گریه، بلکه با خنده‌ای تلخ رقم می‌زند. خنده‌ای در دل تاریکی، بر سر مردی که فقط خواست دوباره زندگی کند.

و نفهمید که تاریکی، همیشه پیروز است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد