۱. نامههایی از شمال: آغازی رازآلود
داستان با نامههای کاپیتان والتون به خواهرش آغاز میشود؛ او در سفری دریایی به قطب شمال است و در میان یخها، با مردی نیمهجان به نام ویکتور فرانکنشتاین برخورد میکند. ویکتور، دانشمندی جوان و نحیف، داستانی تلخ را برای کاپیتان روایت میکند. این قاب روایی (Framing Narrative) به ما نوید ماجرایی تراژیک، علمی و اخلاقی میدهد. فضای سرد و یخزده شمال، استعارهای از انجماد احساسات و سقوط اخلاقی در دل علم بیمرز است. مری شلی با این مقدمه، ما را به دنیایی از کنجکاویهای علمی و عواقب آن میبرد. مخاطب از همان ابتدا درمییابد که قرار است شاهد سرگذشتی هولناک باشد. سرگذشتی از مرزهای خطرناک انسانبودن.
۲. جاهطلبی علمی: تولد هیولایی از نور و تاریکی
ویکتور فرانکنشتاین، جوانی باهوش و بلندپرواز، در دانشگاه اینگولشتات شیفته علوم طبیعی و رازهای حیات میشود. او با ترکیبی از دانش پزشکی، شیمی و برق، میکوشد موجودی زنده از اجزای مردگان خلق کند. این پروژه، به ظاهر شبیه معجزه است، اما هنگامی که هیولا زنده میشود، ویکتور از چهرهی آن دچار وحشت میگردد و فرار میکند. موجود، بینام و بیهویت، در جهانی رها میشود که نه خالقش او را میپذیرد و نه انسانها. در این لحظه، علم، بدون اخلاق، به هیولایی تبدیل میشود که آفریدگارش را تعقیب میکند. مری شلی، پیشگام ژانر علمی-تخیلی، خطر دانش بیمهار و غرور انسان را به تصویر میکشد. این هیولا، حاصل جاهطلبی بیحد است.
۳. هیولا: قربانیِ بینام و صدای خاموش
هیولای فرانکنشتاین، برخلاف ظاهر ترسناکش، روحی حساس، مهربان و تشنهی محبت دارد. او در جنگلها زندگی میکند، از دور خانوادهای را میبیند و با دیدن محبتشان، عشق به انسان در دلش رشد میکند. اما هنگامی که میکوشد به آنها نزدیک شود، از سویشان رانده میشود. بارها طرد میشود، تنها بهدلیل ظاهرش، و همین راندهشدنها، قلبش را به نفرت و انتقام بدل میکند. او از خالقش میخواهد که برایش همراهی بسازد، اما فرانکنشتاین، از ترس عواقب، امتناع میکند. هیولا، قربانی نگاه انسانی است که ظاهر را بر باطن ترجیح میدهد. مری شلی در او، فریاد خاموش کسانی را تجسم میکند که جامعه آنان را نمیپذیرد.
۴. انتقام: دو سرنوشتِ به هم گرهخورده
پس از آنکه فرانکنشتاین از ساخت همدم هیولا خودداری میکند، موجود تصمیم به انتقام میگیرد. او نزدیکان ویکتور را یکییکی به قتل میرساند: برادر، دوست، و در نهایت همسرش، الیزابت. فرانکنشتاین، دردی را تجربه میکند که خود باعث آن شده است. اکنون این دو –خالق و مخلوق– همچون آینههایی روبهروی هماند، هر دو تنها، زخمی و سرگشته. انتقام، به نقطهی مشترک زندگیشان تبدیل میشود؛ نه عشق، نه عقل، بلکه خصومت. مری شلی رابطهی آنها را به شکل دو چهرهی یک انسان نشان میدهد: دانشمند جاهطلب و هیولای رنجکشیده، دو روی یک سکهاند. این تعقیب و گریز، از شهرها تا کوهها و یخهای شمال ادامه دارد.
۵. مرز انسان و غیرانسان: مسئولیت یا گریز؟
هیولا، بارها میگوید که آنچه او را به خشونت کشانده، طرد شدن و بیمهری انسانهاست، نه ذاتش. آیا او انسان است؟ آیا فرانکنشتاین مسئول کردار موجودیست که خود آفریده؟ یا باید او را چون هر فرد مستقلی، مسئول کرد؟ این پرسشها، هستهی فلسفی رماناند. مری شلی به بررسی مرز اخلاق، مسئولیت خالق، و حق موجودیت میپردازد. او ما را وامیدارد که به جای قضاوت، ببینیم چگونه جامعه، هیولا میسازد. فرانکنشتاین نیز نه تنها قربانی هیولا، بلکه قربانی غرور و بیاعتنایی خود به پیامدهای علم است. این رمان، فراخوانیست برای درنگ در قدرت دانش و خطر نادیده گرفتن وجدان.
۶. پایان در دل یخ: مرگی در سکوت، اندیشهای جاودان
در پایان، فرانکنشتاین پس از تعقیبی بیپایان، از شدت بیماری و اندوه، در کشتی والتون میمیرد. هیولا، پس از یافتن جسد خالقش، پشیمان و اندوهگین، اعتراف میکند که با مرگ فرانکنشتاین، دیگر انگیزهای برای زندگی ندارد. او تصمیم میگیرد در دل یخها بمیرد. کاپیتان والتون، که تحت تأثیر سرگذشت آن دو قرار گرفته، از جاهطلبیاش منصرف میشود و به خانه بازمیگردد. این پایان، بهجای خشونت، با تأمل و اندوه همراه است. «فرانکنشتاین» تنها داستان هیولایی ترسناک نیست؛ داستان انسان است، با آرزوهایی بلند، خطاهایی عمیق و دلی پر از حسرت. مری شلی، در سن ۱۹ سالگی، کتابی نوشت که هنوز، پژواک پرسشهای اخلاقیاش در گوش تاریخ شنیده میشود