و سپس هیچ‌کدام باقی نماندند (And Then There Were None)

۱. دعوتی به جایی مرموز

ده نفر از نقاط مختلف انگلستان، با دعوت‌نامه‌هایی متفاوت، به جزیره‌ای دورافتاده دعوت می‌شوند.

هر یک تصور می‌کنند برای کاری مشروع یا دیداری خوشایند به آن‌جا می‌روند.

جزیره، زیبا اما جدا افتاده است؛ بدون راه ارتباطی.

میزبانان غایب‌اند، و خدمتکاران هم تازه وارد.

در اولین شب، صفحه‌ای پخش می‌شود که آن‌ها را به قتل‌هایی در گذشته متهم می‌کند.

شوک و خشم، فضای میان مهمانان را سنگین می‌کند.

و خیلی زود، اولین نفر کشته می‌شود.

نقشه مرموزی آغاز شده؛ فراری در کار نیست.


۲. شعر کودکانه‌ای که تبدیل به مرگ می‌شود

در اتاق هر مهمان، شعر کودکانه‌ای با عنوان «ده سرباز کوچک» دیده می‌شود.

هر مصرع آن، شکلی از مرگ را روایت می‌کند.

عجیب آن‌که، قتل‌ها دقیقاً مطابق این شعر پیش می‌روند.

پس از هر قتل، یکی از مجسمه‌های سربازان کوچک روی میز، ناپدید می‌شود.

مهمانان درمی‌یابند که این یک بازی کودکانه نیست، بلکه عدالت مرگباری‌ست.

قاتل میان خودشان است؛ اما چه کسی؟

ترس، اعتماد را از بین می‌برد و paranoia افزایش می‌یابد.

هر شب، یکی خاموش می‌شود.


۳. چهره‌ی عدالت در نقاب مرگ

قاتل، قربانیان را نه به‌خاطر پول یا قدرت، بلکه به‌دلیل جنایات پنهانی مجازات می‌کند.

همه‌ی قربانیان، مرتکب جرمی شده‌اند که قانون نتوانسته آن‌ها را مجازات کند.

قاتل، خود را ابزاری برای اجرای عدالت می‌بیند.

اما آیا انتقام پنهانی، عدالت است؟

قتل‌های پیاپی، روح را بیشتر از جسم نابود می‌کند.

کریستی این‌جا فقط معمایی نمی‌نویسد؛ او اخلاق را به چالش می‌کشد.

هر چه پیش می‌رویم، کمتر کسی برای اعتماد باقی می‌ماند.

و قاتل همیشه یک قدم جلوتر است.


۴. انسان در برابر ترس

جزیره، حالا به زندانی بدل شده است.

هیچ راه فراری نیست؛ قایقی نمی‌آید.

اعتمادها شکسته، و هر حرکت مشکوک است.

قاتل مانند روحی ناپیدا در میان آن‌ها حرکت می‌کند.

شب‌ها، صدای مرگ شنیده می‌شود، و صبح‌ها جسدی دیگر افتاده است.

انسانیت فرو می‌پاشد، و ترس شکل واقعیت به خود می‌گیرد.

کریستی نشان می‌دهد چگونه ترس، ما را از خودمان دور می‌کند.

تا آن‌جا که مرگ را آرزو می‌کنیم.


۵. پایان بی‌پایان

در نهایت، همه می‌میرند.

پلیس که به جزیره می‌رسد، هیچ‌کس را زنده نمی‌یابد.

معما بی‌پاسخ می‌ماند؛ چون قاتل هم مرده است.

اما نامه‌ای از سوی قاتل، درون بطری در دریا پیدا می‌شود.

قاتل، قاضی‌ای بازنشسته بوده که با نقشه‌ای هوشمند، همه را به جزیره کشانده است.

او خود را در پایان کشته، تا بی‌نقص‌ترین جنایت تاریخ را رقم بزند.

و واقعاً، بی‌نقص بود: ده قتل، بدون شاهد، بدون متهم.

فقط یک شعر کودکانه، که حقیقت را روایت می‌کرد.


۶. تصویری از انسان و قضاوت

«و سپس هیچ‌کدام باقی نماندند» داستان جنایت نیست؛ داستان انسان است.

داستان وجدان، ترس، قضاوت و مجازات.

کریستی از ما می‌پرسد: آیا کسی بی‌گناه است؟

آیا قانون همیشه کافی‌ست؟

ما در این رمان با هیجان سرگرم نمی‌شویم، با وحشت انسانی مواجهیم.

قتل‌ها دقیق‌اند، اما آن‌چه می‌لرزد، وجدان ماست.

در پایان، تنها چیز باقی‌مانده، سکوت جزیره است.

و ذهنی که تا مدت‌ها آرام نمی‌گیرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد