۱. پیرمرد و سایهی سالهای جنگ
سرهنگ بازنشستهایست که پس از سالها خدمت در جنگ داخلی، در روستایی کوچک و فقیر زندگی میکند.
او با زنش در خانهای فرسوده، زندگی دشواری دارد؛ بیپول، بیامید، و در حال فراموشی.
تنها چیزی که امیدش را زنده نگه میدارد، وعدهی پاداشیست که هرگز از دولت دریافت نکرده.
باور دارد روزی نامهای از دولت میرسد، و حق او را پس میدهد.
او هر جمعه به اسکله میرود تا نامه را از پستخانه بگیرد، اما هیچگاه نامهای در کار نیست.
با این حال، باز هم با لباسهای اتوکرده، مثل سربازی در حال مأموریت، راهی میشود.
او هنوز به آن وعده وفادار است، چون چیزی جز امید ندارد.
جنگ تمام شده، ولی جنگِ زندگیاش هنوز ادامه دارد.
۲. زنی میان درد و صبر
زن سرهنگ، از آسم رنج میبرد و بیشتر وقتش را در خانه میگذراند.
او دیگر به آمدن نامهای از دولت اعتقادی ندارد و در دل، شوهرش را سادهلوح میداند.
با این حال، محبتش را از او دریغ نمیکند؛ آنها در رنجهای هم شریکاند.
بارها با شوهرش دربارهی فروش خروس بحث میکند، اما سرهنگ میگوید: «خروس امید است».
زن بیشتر نگران زندگی روزمره است، چون حتی نان هم ندارند.
او نماینده عقل، احتیاط و واقعگرایی در برابر خیالپردازی سرهنگ است.
عشقشان با همهی سختیها هنوز گرم است، گرچه در کلمات نهفته شده.
او منتظر تغییر نیست؛ او فقط منتظر پایان رنج است.
۳. خروس؛ نماد امید یا لجبازی؟
خروسی که از پسر مردهشان به جا مانده، اکنون تنها داراییشان است.
همه میخواهند خروس را بخرند، چون به خاطر مسابقهی آینده ارزشمند است.
زن سرهنگ میخواهد آن را بفروشند تا از گرسنگی نجات یابند.
اما سرهنگ میگوید: «مرد به امید زنده است، نه به نان».
خروس نماد مقاومت، ایمان و برافراشته بودن در برابر فقر است.
برای سرهنگ، فروختن آن یعنی شکست در برابر بیعدالتی.
او خروس را همچون یادگاری از پسرش و سمبل آینده میبیند.
ولی آیا واقعاً میشود با خروس زنده ماند؟
۴. سکوت جامعه و بوی پوسیدگی
روستا در خاموشی و فقر فرو رفته است؛ مردمانی که از سیاست بیزار و از زندگی خستهاند.
فساد حاکم است و همه چیز زیر سایهی سانسور و ترس است.
سرهنگ به تنهایی در برابر این سکوت ایستاده، گرچه دیگر کسی به او گوش نمیدهد.
دوست قدیمیاش هم فقط با احتیاط حرف میزند؛ همه نگراناند که مبادا در چشم حکومت باشند.
مردم هم به سرهنگ میخندند، چون هنوز نامه را انتظار میکشد.
همه تسلیم شدهاند، اما او همچنان ایمان دارد.
او تنها مانده، ولی هنوز میجنگد، حتی اگر دشمنش ناپیدا باشد.
اینجا جامعهای مرده است، اما سرهنگ هنوز نفس میکشد.
۵. نامهای که هیچگاه نرسید
انتظار نامه به یک آیین بدل شده؛ هر جمعه، لباس اتو، ساعت مشخص، چهره امیدوار.
اما پستچی همیشه دست خالیست؛ تنها امید سرهنگ، نادیده گرفته میشود.
دولت، او را فراموش کرده، یا شاید هرگز نخواسته به او پاسخ دهد.
سالهاست که این امید در دل سرهنگ زنده مانده، حتی اگر دیگران آن را مسخره کنند.
او نمیخواهد باور کند که همهچیز تمام شده، چون با باور زنده است.
نامه برای او نه فقط پول، که اثباتی برای معنای زندگیاش است.
در دنیای بیعدالتی، این نامه نشانهای از حق و منزلت است.
ولی شاید این نامه فقط در ذهن او نوشته شده باشد.
۶. پاسخِ قاطعِ خاموشی
در پایان، زن از سرهنگ میپرسد: «ما با چی زنده میمونیم؟»
و سرهنگ بدون مکث، با چشمانی پر از یقین میگوید: «به امید.»
این پاسخ، تمام رمان را در یک کلمه خلاصه میکند.
او چیزی برای از دست دادن ندارد، اما هنوز شرافتش را حفظ کرده.
او حتی وقتی چیزی ندارد، حاضر نیست روحش را بفروشد.
نامه نیامد، پول نرسید، شکمها خالی ماند؛ اما ایمان باقیست.
در جهانی که همه چیز علیه اوست، سرهنگ تسلیم نمیشود.
و این مقاومت، شاید آخرین پیروزی او باشد.