۱. ورود آنا؛ زنی باشکوه در دنیایی بیرحم
آنا کارنینا، زنی زیبا، باوقار و متأهل، برای حل اختلاف خانوادگی برادرش به مسکو میآید.
او در همان آغاز، با کنت ورونسکی، افسر خوشقیافه و جوان، برخورد میکند.
نگاه اول، شعلهی عشقی آتشین را میان آنها روشن میکند.
آنا با وجود شوهر رسمیاش، کارنین سردمزاج، به رابطهای پنهانی با ورونسکی میافتد.
او با انتخاب عشق، راهی را آغاز میکند که اجتماع، قانون و وجدان آن را نمیپذیرند.
تضاد میان شور فردی و نظم اجتماعی، از همینجا شکل میگیرد.
داستان، از لحظهی دیدار، در سراشیبی تراژدی میافتد.
۲. عشق ممنوع؛ خوشبختی در سایه قضاوت
آنا تصمیم میگیرد با ورونسکی زندگی کند و از همسرش جدا شود، اما قانون روسیه او را از حق مادر بودن محروم میکند.
او فرزندش را از دست میدهد و جامعه نیز طردش میکند.
در حالیکه ورونسکی همچنان محبوب و محترم باقی میماند.
آنا، که تمام زندگیاش را وقف عشق کرده، به تدریج در انزوا فرو میرود.
شادی اولیه رابطه، جای خود را به شک، تردید و بیاعتمادی میدهد.
او به احساس مالکیت و ترس از رهاشدگی دچار میشود.
عشق، دیگر پناهگاه نیست؛ شکنجهگاه است.
۳. کارنین؛ مردی گرفتار ظاهر و قانون
الکسی کارنین، همسر آنا، کارمند بلندپایهای است که به آبرومندی بیش از احساس اهمیت میدهد.
او نه از روی عشق، بلکه برای حفظ شأن اجتماعیاش، آنا را تحت فشار قرار میدهد.
وقتی آنا بیمار میشود، برای لحظهای دلش نرم میشود، اما زخمهای گذشته التیام نمییابد.
او اجازه نمیدهد آنا پسرش را ببیند و حضانت را از او میگیرد.
کارنین نماد دنیای خشک، قانونی و بیعاطفه روسیه تزاری است.
تضاد میان نظم رسمی و نیازهای انسانی در رفتار او عیان است.
او نه عاشق است و نه ضدعشق؛ بلکه یک نماد است.
۴. زندگی دوگانهی لیوین؛ تأمل در معنای واقعی زندگی
در سوی دیگر داستان، کنستانتین لیوین، مالک زمین و روشنفکر، در جستجوی معنای زندگی است.
او عاشق کیتی، خواهرزن ورونسکی، است و در کشاکش رد شدن و ازدواج، پختهتر میشود.
لیوین زندگی سادهی روستایی، کشاورزی و اخلاق سنتی را ترجیح میدهد.
در اوج بحران فکری، تولد پسرش باعث تحولی در نگرشش میشود.
او به ایمان بازمیگردد، نه با تعصب، بلکه با درک شهودی.
لیوین، در مقابل آنا، نماد مسیری پایدار در زندگی است.
او نشان میدهد که معنا، در پذیرش واقعیت نهفته است.
۵. فروپاشی روانی آنا؛ عشق در لبه جنون
با گذشت زمان، رابطهی آنا و ورونسکی از دلباختگی به وابستگی بیمارگونه بدل میشود.
آنا احساس میکند ورونسکی دیگر مثل گذشته او را نمیخواهد.
حسادت، بیاعتمادی و انزوای اجتماعی، روان او را فرسوده میکند.
هیچ خانهای، هیچ چشمی، و حتی خودش، دیگر پناهگاه نیست.
او به مواد مخدر پناه میبرد و کابوسهای ذهنیاش شدت میگیرند.
تنهایی در او ریشه میدواند، و او را به مرز فروپاشی میرساند.
عشق، حالا مثل زهر در جانش جاری شده است.
۶. مرگ در ایستگاه؛ پایان یک شورش عاشقانه
در نهایت، آنا در اوج ناامیدی و سوءظن، تصمیم به خودکشی میگیرد.
او خود را زیر قطاری که نماد دنیای صنعتی، مدرن و بیاحساس است، میاندازد.
مرگش هم شاعرانه است و هم سیاسی؛ اعتراضی علیه نظم بیرحم اجتماعی.
آنا قربانی عشقی است که در آن نه بخشش هست و نه پناه.
ورونسکی، پس از مرگ او، سرخورده و پوچگرا میشود.
اما در پس این تراژدی، لیوین زندگی را از نو میفهمد.
تولستوی، با مرگ آنا، ما را به بازاندیشی در معنا، اخلاق و عشق دعوت میکند.